روز یکم

615 116 47
                                    

اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه به‌خاطر این‌که طبق معمول بدنش درد می‌کرد، خوابش می‌اومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ این‌ها همه عادی بودن. بعد این چندسال که خوابگردی داشت، دیگه بهشون عادت کرده بود.

قسمت عجیب بود این بود که وقتی چشم‌هاش رو باز کرد توی یه بازداشتگاه لعنت شده بود. اتاقک بازداشتگاه که توش حبس شده بود خیلی کوچیک بود، شاید به‌زور به شیش متر می‌رسید.
یه تخت استیل که روش بیدار شده بود و کمردردش رو توجیه می‌کرد گوشه‌ی اتاق بود و همون هم فضای زیادی رو اشغال کرده بود.
یه پارچ استیل آب با یه لیوان استیل کنارش روی یه طبقه‌ی استیل گوشه‌ی دیوار مقابل بودن، از نظر بکهیون این قضیه در شرایطی که زندانی تشنه از خواب بپره، بی‌رحمانه بود.

لباس‌هاش خاکی و کثیف و همچنان مال خودش بودن: یه جفت کتونی سفید، یه سوییشرت گشاد و شلوار جین پاره. البته پاره بودن جین‌هاش نه به‌ این خاطر که خودش به مد علاقه داشته باشه، به‌هرحال اون دیگه یه مرد بالغ توی اواسط دهه سوم زندگیش بود، بلکه ظاهراً حین خوابگردیش زمین خورده بود. چون سر زانوهاش و یکی دوقسمت خاکی‌تر، قرمز هم بود. باید یادش می‌موند وقتی خونه رفت ضدعفونی‌شون کنه. البته اگه خونه می‌رفت...

همکارش توی کافی‌شاپ، آیرین، یه دختر مهربون و یجورایی تنها دوستش، چندبار بهش گفته بود باید پیش یه دکتر خوب وقت بگیره و مشکل خوابگردیش رو حل کنه اما بکهیون پشت گوش می‌انداخت. هم چون وقت نداشت، هم چون همیشه درحد مرگ خوابش می‌اومد و هم چون بنظرش خوابگردی اونقدرها هم مشکل جدی‌ای نبود.

البته همه‌ی این‌ها مربوط به قبل از این بود که توی یه بازداشتگاه بیدار شه، بدون این‌که حتی بدونه شب قبل چیکار کرده. فقط امیدوار بود حین خوابگردیش کارش به وسط خیابون نکشیده باشه... صحنه‌ی خودش که مثل زامبی‌ها وسط یه اتوبان پر تردد می‌رفت و ماشین‌هایی که هی بوق می‌زدن و بهم برخورد می‌کردن جلوی چشمش شکل گرفت و سریع سرش رو تکون داد تا اون رو از سرش بیرون کنه.

بعد یه نفس عمیق سعی کرد منطقی باشه، دست‌هاش رو توی موهاش برد تا مرتبشون کنه اما با حس یکم خیسی سریع دستش رو پایین آورد. عالی شد، ظاهراً با جوهر کف دستش چیزی رو یادداشت کرده بود که الان بخاطر استرس و عرق کردنش داشت خیلی راحت ترکیب و غیرقابل خوندن می‌شد.

با سرعتی که برای خودش هم عجیب بود شروع کرد به فوت کردن پشت هم و تکون دادن دستش تا خشک بشه. نمی‌دونست چی کف دستش نوشته، یا نوشتن، ولی می‌دونست که هرچی هست دیروز اونجا نبوده.

بعد از خشک شدن دستش تونست کلمه‌هایی که تا حدی درهم رفته بودن رو تشخیص بده.
"اوپس، ببخشید. یکم تحمل کن، من یه نقشه دارم."
می‌خواست حداقل به خودش بگه براش پاپوش درست کردن اما اولاً که چرا یه نفر باید برای صاحب یه کافی‌شاپ که به‌زور به سی متر مربع می‌رسید پاپوش درست کنه؛
و دوماً متأسفانه اون دست خط حتی وقتی یکم از خواناییش رو از دست داده بود، قطع به یقین دست خط خودش بود.

After I Wake UpWhere stories live. Discover now