روز سوم

248 69 43
                                    

اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه به‌خاطر این‌که طبق معمول بدنش درد می‌کرد، خوابش می‌اومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ این‌ها همه عادی بودن. بعد این چندسال که خوابگردی داشت، دیگه بهشون عادت کرده بود.

حتی بیدار شدن توی بازداشتگاه با یه نوشته‌ی عجیب کف دستش، ملاقات با یه سری آدم مرموز و فحش شنیدن از یه زندانبان غریبه هم قابل پذیرش شده بودن، اما چیزی که این‌بار باهاش مواجه شد حتی عجیب‌تر از دفعه‌ی قبل بود.

اولین چیزی که باعث شد وحشت کنه این بود که جای ناشناسی بود، جای ناشناس یعنی حتی نمی‌دونست توی یه بازداشتگاهه، تیمارستانه یا اشتباهی توی خونه و تخت کسی اومده.

دومین چیزی که باعث شد بیشتر از قبل وحشت کنه این بود که دست‌های یه مرد دورش حلقه شده بود، یکی که یه نقاب داشت!

بلافاصله شروع کرد به تکون دادن خودش تا دست‌های سنگین مرد از روش کنار برن.

چانیول، نیمه بیدار، از تکون خوردن اچ اخم کرد و یکم کنار کشید تا راحت باشه.

بکهیون بلافاصله روی تخت نشست.
چه اتفاق لعنت شده‌ای داره می‌افته؟!
و انگار مشکلاتش کم بودن، دلیل سوم برای وحشتش رو هم پیدا کرد. اون لخت بود، نه با لباس باز، نه نه، لخت! لخت کامل.

توی تخت یه غریبه، یه مرد غریبه، که حتی صورتش هم معلوم نبود و بکهیون نمی‌دونست فقط چه کینک‌هایی می‌تونست داشته باشه، لخت بود!
مغزش بعد دو ثانیه این رو تحلیل کرد و باعث شد پسر  تقریباً از جاش بپره.

چانیول بالأخره چشم‌هاش رو باز کرد و نشست. اچ جوری شده بود انگار همین الان یه ملاقات شخصی با عزرائیل داشته، خب البته مو‌های بهم ریخته و سر و وضع نامرتبش شبیه اچِ بی‌نقصِ همیشگی نبود، اما چانیول از دیدن این روی قاتلش خوشحال بود. چهره‌ای که فقط مال خودش بود.
- صبح بخیر؟

بکهیون یه بار دیگه یه سکته‌ی ناقص رو طی کرد وقتی فهمید مرد کنارش با صدای عجیب و چشم‌های خمار و عجیب‌ترش اون رو مخاطب قرار داده.
- صبح...بخیر.
بعد از جمله‌ای که به‌زور از ته حلقش دراومد به دری که اونجا بود خیره شد و شروع کرد حساب کردن سرعتی که می‌تونست به اونجا فرار کنه.

نگاه چانیول بین معشوقه‌اش و در دستشویی چرخید و بعد پرسید:
- چرا اینجوری به در نگاه...
البته جمله‌اش کامل نشد چون اچ با سرعت گلوله‌ی فشنگ سمت در هجوم برد و رفت داخلش. تقریباً نیم ثانیه‌ی بعد صدای قفل شدن در اومد و باعث شد چانیول ابروهاش رو بالا ببره.
یعنی نمی‌خواد اینجا باشه؟
از این فکر مرد بزرگتر اخم کرد.

بکهیون دستش رو توی موهاش کشید‌ و یکم به تصویر خودش توی آینه خیره شد تا مثل فیلم‌ها انعکاسش باهاش حرف بزنه و یه راه چاره بده، کار نکرد.

After I Wake UpWo Geschichten leben. Entdecke jetzt