روز ششم

216 60 79
                                    

- چیزی شده؟
بکهیون با چشم‌هایی که یکم بازتر از حالت عادی بودن و نفسی که یکم تند‌تر از همیشه وارد ریه‌اش می‌شد چرخید و به مرد نقاب‌دار کنارش نگاه کرد. نور از پنجره می‌اومد.‌.. امروز، یه روز جدید بود.

چشم‌های چانیول هنوز بسته بودن، برای پسر توی بغلش چندثانیه سکوت لازم بود تا بهترین جمله‌بندی رو پیدا کنه. بکهیون نمی‌دونست چی بگه که چانیول رو کمتر ناامید کنه... اصلاً راه بهتری هم برای گفتن همچین چیزی بود؟
بالأخره با صدایی که به‌زور شنیده می‌شد گفت:
+من شیر می‌خوام...
خبر وحشتناکش اعلام کردن این بود که کی بیداره.

بکهیون بعد اون جمله چشم‌هاش رو دوباره بست و صبر کرد تا گرمای دست مرد از دور بدنش برداشته شه... فقط امیدوار بود چانیول خیلی از کنارش خوابیدن مشمئز نشده باشه.
- یکم بخوابیم بعد برات صبحانه درست می‌کنم هیون.
بکهیون به لحظه نکشیده بود چشم‌هاش رو تا آخرین حد توانشون باز کرد تا ببینه چانیول جدیه یا داره دستش می‌اندازه؟

مرد نقاب‌دار، همچنان با چشم‌های بسته و بدون کوچیک‌ترین تغییری توی حالت خوابیدنشون، بغلش کرده بود. اون رو، با این‌که می‌دونست اون کیه... بکهیون رو بغل کرده بود. پسر باریستا این‌بار، برای اولین بار توی یه مدت طولانی، حس سربار بودن نمی‌کرد. چانیول... خودش رو خواسته بود. چانیول انقدر خوب بود که خودش رو بخواد. بکهیونِ نامرئیِ بی‌اهمیت رو خواسته بود.

انگار یه بچه اومده باشه یه اسباب بازی فروشی گرون قیمت ولی به‌جای ماشین‌ها و هلیکوپتر‌های رنگ و وارنگ، یه عروسک کهنه و خاکی رو از کف یه سبد بیرون بکشه و بخواد با همون... فقط همون... بازی کنه!

- خوابت نمیاد؟
چانیول این‌بار چشم‌هاش رو باز کرد و پرسید. بکهیون لبخند کمرنگی زد و سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد. امروز کمتر از همیشه احساس زشتی می‌کرد.
- چقدر انرژی داری بچه...
مرد بزرگتر زمزمه کرد و دستش رو از دور باریستا برداشت تا اگه می‌خواد بلند شه، اما بکهیون به‌جای این‌کار سمتش چرخید و درحالی که به نیم‌رخش با ماسک خیره بود گفت:
+ کابوس دیدم.

به محض اینکه این جمله از دهنش خارج شد شروع به سرزنش کردن خودش کرد.
خب به درک که کابوس دیدی! احمق لوس! چه ربطی به چانیول داره آخه؟ لیاقت نداری بهت
توجه کنن! ببین چیکار کردی؟! الان میگه خفه شی. حقته، ای کاش فقط بگه خفه شی و چیز بدتری نگه... همین الان عذرخواهی کن بکهیون همین الان عذرخواهی...

- چه کابوسی؟
چانیول هم سمتش چرخید درحالی که کاملاً جدی نگاهش می‌کرد پرسید. بکهیون با چشم‌های کنجکاوش صورت مرد رو وارسی کرد اما نشونه‌ای از تمسخر توش ندید. پس خیلی آروم جواب داد:
+نمی‌دونم...

چیزی از کابوسش یادش نبود، اما می‌دونست این از معدود دفعاتیه که "خواب" دیده. قبلاً فکر می‌کرد فقط خوابش سنگینه و وقتی بیدار میشه از یادش میره، اما از وقتی فهمید اچ کیه و شخصیت دومشه که بیدار میشه، خواب ندیدنش منطقی‌تر بنظر می‌رسید. حالا که اچ داشت ضعیف‌تر می‌شد، بکهیون برای اولین‌بارهاش داشت خواب می‌دید. هرچند کابوس بود، اما برای هیون دوست داشتنی بود. خیلی دوست داشتنی.

After I Wake UpDonde viven las historias. Descúbrelo ahora