مثل نوزادی که دنبال مادرش میگرده، نهالی که دنبال ریشهاش میگرده، مثل مقصد پرندههای مهاجر، اولین سؤالی که اچ به محض باز کردن چشمهاش از خودش پرسید این بود که چانیول کجاست.
بعد شستن دست و صورتش، از اتاق بیرون رفت تا جوابش رو پیدا کنه.چانیول یکی دوساعتی میشد که نشسته بود و چشمهاش رو بسته بود. سرش رو به دیوار تکیه داده بود و اگه کسی نگاهش میکرد، احتمال اینکه حدس بزنه دستش روی ماشهی تفنگشه کم بود. با اینحال، مرد کاملاً هوشیار بود.
افکارش هنوز هم براش یه گودال بیانتها بودن که هیچ نوری ازش زنده خارج نمیشد؛ اما بعد گذشتن چندساعت، فکر کردن و سرزنش کردن خودش به تقریباً تمامی شیوههای شناخته شده توسط بشریت، همچنان زنده بود و نفس میکشید. علتش فقط یک چیز بود: چطور میتونست معشوقهاش رو وقتی بکهیونه تنها بذاره؟ بکهیونی که از شنیدن صدای گلوله هم میترسه! الان که بهش فکر میکرد، دیگه وقتی اچ بود هم نمیتونست پسر رو تنها بذاره.
درواقع الان این براش عجیب بود که چطور این همه سال با این تصور که اون کل مدت امنه میذاشت از پیشش بره؟
با شنیدن صدای دستگیرهی در چشمهاش رو باز کرد و ایستاد. بکهیون همون لحظه از اتاق بیرون اومد و متعجب نگاهش کرد.
- قهوه؟
قاتل یه ابروش رو بالا برد و گفت:
+آها؟
چانیول فقط سرش رو تکون داد و سمت آشپزخونه رفت. بیتوجهیای که اچ به هیچ عنوان بهش عادت نداشت.همراهش رفت و این بار پرسید:
+ چیزی شده؟
چانیول سمت قهوهجوش رفت و همونطور که دونههای قهوه رو میریخت تا آسیابشون کنه زیرلب گفت:
- بکهیون ازم... و از تو عصبانیه.
اچ یه ابروش رو بالا انداخت و درحالی که به میز غذاخوری تکیه داده بود پرسید:
+ آ...چرا؟- بهش گفتم...
چانیول بعد یه مکث اضافه کرد:
- کارمون رو.
اچ چندثانیهی بیشتر بهش خیره شد و مرد نقابدار دوباره اضافه کرد:
- نمیخواستم بگم، از دهنم در رفت.
اینبار پسر قاتل جلو رفت و درحالی که روی اپن مینشست پرسید:
+ چی رو؟ که سکس میکنیم؟چانیول سمت فریزر رفت و با کلافگی گفت:
- اچ! که قتل میکنیم.
+ تو چیکار کردی؟!
اچ با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بودن پرسید. چانیول، قالب یخی که دستش بود رو روی میز گذاشت و دست به سینه سمت پسر کوچیکتر برگشت.
- بگو! به اندازه کافی بهش فکر نکردم این چند ساعت، بیا بگو چطور گند زدم!قاتل چشمهاش رو چرخوند چون خیلی خوب از نشخوارهای ذهنی مرد روبهروش با خبر بود. از نظر اچ، مشکلات معده و سردردهاش هم قطعاً به همین قضیه برمیگشتن.
+ خب اون باید خیلی عصبانی باشه...
از روی اپن پایین پرید و سمت مرد بلندتر رفت.
+ ولی منم دلم برات تنگ شده.- غمگین بود.
دستهای چانیول دور کمرش حلقه شدن و بهم نزدیکتر شدن. صدای بمش، طوری که این اتفاق کاملاً طبیعی بینشون افتاده بود، نزدیک شدنی که حس درست بودن میداد... از بین اون دونفر، یک نفر به این فکر کرد که قراره بکهیون هم، بعد مرگ قریبالوقوع اچ، همین احساسات رو با چانیول تجربه کنه؟
YOU ARE READING
After I Wake Up
Fanfiction"بعد از اینکه بیدار بشم" کاپل: چانبک ژانر: روانشناسی، جنایی، معمایی، اسمات، رمنس خلاصه: اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه بهخاطر اینکه طبق معمول بدنش درد میکرد، خوابش میاومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ بخاطر اینکه وقتی چشم...