اون روز صبح، اِچ به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. سبکی زیادی رو توی بدنش احساس میکرد و نور پشت پلکش رو از سیاه به رنگهای دیگه تغییر داده بود... انگار واقعاً صبح بیدار شده باشه! وقتی به زور پلکهاش رو از هم فاصله داد نور زیاد چشمش رو زد.
یکم زمان برد تا عادت کنه و بتونه بشینه. اون توی یه اتاق سفید بود. هرچند اتاق توصیف درستی از اون مکان بیانتها نبود. زمین سفید و سقف سفید و نور همهجا بود. طبق عادت اولین کاری که بخاطر بودن توی محیط غریبه انجام داد، این بود که از بودن اسلحهاش توی جیبش مطمئن شه... مطمئناً اونجا نبود.
اچ درحالی که سعی میکرد وحشتش رو از بین ببره، با فشاری از روی زمین بلند شد. سقف که تا اون لحظه نزدیکش بود، دورتر شد و فاصلهای مثل یه اتاق معمولی رو گرفت. از شمال و جنوب خبر نداشت و نمیدونست کی اون رو گرفته که کارش به اینجا کشیده، اما سعی کرد فکر کنه. باید یه نشونی میذاشت تا حداقل اگه داشت دور خودش میچرخید، میفهمید.
لباسی که تنش بود، ژاکت چرم موردعلاقهاش و بلوز آستین بلند قرمز و سیاه راه راه زیر اون بود. درحالی که با دندونش یه تیکه از پارچه رو میکند نگاه دیگهای به اون زمین تمام سفید انداخت و بعد پارچه رو تف کرد. زانو زد و یکی از خارهای تزئینی کتش رو کند. تنظیم کرد و خواست فرو کنتش داخل زمین. دستش رو بالا برد و...
اگه اون کار رو بکنی، سردرد خیلی بدی میگیری.
اچ از جاش پرید و برگشت تا کسی که این رو گفنه رو پیدا کنه. پشت سرش یه پسربچه ایستاده بود. انقدر بیحرکت بود که حتی اون هم متوجهش نشده بود.
موهای بلوطی سوخته داشت که کوتاه بودن و چتریای که نزدیک چشمش بود. یه دست لباس خواب با طرح لیمو تنش بود و اچ نمیدونست چرا انقدر آشنا بهنظرش میاد اما میدونست که چیز ترسناکی راجع به اون پسربچه وجود داشت.+ من کجام؟
پسربچه لبخند کوتاهی زد.
داخل سیستم.
و همون لحظه بود که اچ فهمید اون لبهاش رو تکون نمیده. درحالی که جا خورده بود عقب عقب رفت، اون فقط یه بچه بود اما وضعیتی که توش گیر افتاده بود اون رو از همهچیز میترسوند.
+ سیستم کجاست؟ تو کیای؟!
سیستم احتمالاً یه جایی توی سر بکهیونه. تو یکی از دوتا میزبانی. زیاد اینجا بودی اما زیاد اینجا رو ندیدی.اچ اینبار یه قدم جلو رفت و درحالی که مردد و بدبین به پسربچه نگاه میکرد سوالش رو دوباره پرسید:
+ تو کیای؟
من هیونی ام. من یکی از آلترهام.
اچ تازه فهمید چرا اون پسربچه انقدر آشنا بهنظر میاومد، اون بکهیون بود... یا خودش، وقتی تازه به وجود اومده بود.
+ آلتر دیگه چه کوفتیه؟!
دنبالم بیا.اچ دلش نمیخواست به اون پسربچه که درواقع از خودش سن بیشتری داشت گوش بده اما گزینهی "توی اون سفیدی بی انتها گیر کردن" هم خوب بهنظر نمیرسید پس دنبالش رفت. همونطور که بکهیون هشت ساله راهنماییش میکرد توجه قاتل به پاچههای شلوار نخیش جلب شد. لکههای خون قهوهای رنگ روشون دیده میشدن. اچ میخواست دلیلش رو بپرسه اما ترجیح داد اول بیشتر از اون فضای عجیب که بچه بهش گفته بود "سیستم" سر دربیاره.
ESTÁS LEYENDO
After I Wake Up
Fanfic"بعد از اینکه بیدار بشم" کاپل: چانبک ژانر: روانشناسی، جنایی، معمایی، اسمات، رمنس خلاصه: اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه بهخاطر اینکه طبق معمول بدنش درد میکرد، خوابش میاومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ بخاطر اینکه وقتی چشم...