اچ چشمهاش رو خیلی آروم باز کرد. نپرید، جا نخورد، سریع هوشیار نشد. این عجیب بود، اما عجیبتر حسی بود که توی قفسهی سینهاش داشت... یکم هم به گردنش میرسید، آره دقیقاً از بالای دیافراگمش شروع میشد و زیر حنجرهاش متوقف میشد. چه حسی داشت؟ برای توصیفش چندثانیه فکر کرد و بالأخره به نتیجه رسید: هیچی.
حس پوچی میکرد. انگار زیادی سبک بود. روی تخت نشست و حس میکرد کل بدنش سبک شده. توی اتاق خواب چانیول تنها بود، بلند شد و سمت آینه رفت. صورتش مثل همیشه بود، رنگ پریده، با موهایی که بهم ریخته بودن. چرا انقدر سبک و خالی بود؟ نمیتونست دقیقاً روش دست بذاره ولی انگار یه بادکنک بود.
بادکنک... سبکی... اینها چیز خوبی بودن نه؟ پس چرا حس میکرد یهچیزی اشتباهه؟ حس بچهای رو داشت که با تمام وجود یه بادکنک میخواد اما یهو میبینه خودش تبدیل به اون بادکنک شده. اچ نمیخواست خودش خالی بشه، چون اون خالی شدن به این معنا بود که...
از گرد شدن چشمهاش تا درک حقیقتی که بهش حس خفگی داد چندثانیه بیشتر طول نکشید. اون سبک بود، چون بکهیون رو حس نمیکرد.
وقتی چانیول وارد اتاق شد، بکهیون داشت با حالت عجیبی دنده هاش رو لمس میکرد. انگار دنبال یه جیب مخفی روی پارچهی لباسش بگرده و همزمان بخواد خودش رو بغل کنه.
- بکهیون...
با صدای آرومی گفت تا پسر کوچیکتر رو نترسونه، اما نگاهی که در عوض گرفت وحشت زدهتر از اون بود که انتظار داشت.
+ نیستش!
مرد نقابدار اخم کمرنگی کرد و یکم جلوتر رفت.
- تویی اچ؟اچ ضربان قلبش رو توی گوشش میشنید. وقتی اون آلترهای لعنتی بهش گفتن... اونها بهش گفته بودن ولی اون جدی نگرفته بود. سرش رو بلند کرد و به چشمهای چانیول خیره شد.
+ نیستش چان. نمیتونم... نمیتونم حسش کنم!
تا قبل از اون جمله، هنوز یه حباب از شوک بود، اما انگار وقتی خودش گفت چه اتفاقی افتاده، پردهی نازک هم از بین رفت و قبل از اینکه بفهمه اشکهاش شروع به ریختن کردن.چانیول دقیقاً متوجه منظور پسر کوچیکتر نشد، اما این چیز عجیبی نبود. خیلی اوقات متوجهش نمیشد. با اینحال متوجه شد که باید دستهاش رو دور پسر حلقه کنه و قبل از اینکه اچ شروع به زدن خودش کنه اون رو محکم توی بغلش نگه داره.
قاتل برای چندثانیه دست و پا زد و بعد همونطور که با شدت میلرزید سرش رو توی گردن مرد نقابدار قایم کرد. تقصیر اون بود نه؟ چیکار کرده بود؟ چیکار کرده بود؟ حالا چطور باید جبرانش میکرد؟ بکهیون رو به همین سادگی از دست داده بود؟
هزارتا سوال توی سرش میچرخید و برای هیچکدوم جوابی نداشت. برای هیچکدوم جواب خوبی نداشت.▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
"سه ساعت قبل"
ESTÁS LEYENDO
After I Wake Up
Fanfic"بعد از اینکه بیدار بشم" کاپل: چانبک ژانر: روانشناسی، جنایی، معمایی، اسمات، رمنس خلاصه: اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه بهخاطر اینکه طبق معمول بدنش درد میکرد، خوابش میاومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ بخاطر اینکه وقتی چشم...