توی زندگی، تقریباً همیشه مجبور به انتخابهایی میشیم که دلمون نمیخواد. بکهیون هیچوقت دلش نمیخواست به کسی آسیب بزنه، اون نمیخواست کسی رو از بین ببره. حتی اگه اون شخص واقعاً یه "آدم" نبود. اما اون مجبور بود، همونطور که همهی ما مجبوریم.
وقتی تکون خوردن آروم پسر رو حس کرد، چانیول هنوز سرش رو به دیوار تکیه داده بود و با چشمهای بسته نوک انگشتهاش رو بین موهاش میبرد. کمرش خشک شده بود بخاطر طرز نشستنش روی اون تخت نسبتاً کوچیک اما اعصابش، الان که حداقل بدن پسر کنارش نفس میکشید، آروم بود.
وقتی بکهیون چشمهاش رو باز کرد و نیمه نشسته شد چانیول هم چشمهاش رو باز کرد و دستش رو برداشت.
- شب بخیر.
با صدای آرومی جواب داد:<<شب بخیر>>.
مرد نقابدار درحالی که موهای سیخ شدهاش رو مرتب میکرد پرسید:<<شیر یا قهوه؟>>.بکهیون ترجیح میداد بمیره تا به اون سوال جواب بده. ولی این حق چانیول بود که بدونه و احساساتش رو خرج کسی مثل "بکهیون"! نکنه. بلند شد و بعد صاف کردن گلوش با صدایی که از انتظارش آرومتر بود گفت:<<میدونم ناامیدت میکنه... بکهیونم>>.
بعد بیرون اتاق خواب و سمت سرویس رفت تا با واکنش مرد مواجه نشه.چانیول تختش رو مرتب کرد. ملحفه رو صاف کرد، پتو رو کشید و بعد صاف کردن نقابش از اتاق بیرون رفت. بکهیون تازه بیرون اومده بود و الان خیلی بکهیون بود. اچ اصولاً وقتی از چرتهاش بیدار میشد دوست داشت بوسیده شه و اهمیتی نمیداد که صورتش شستهست یا نه. صادقانه، بعد ماههای اول چانیول هم اهمیتی نمیداد. ولی بکهیون دست و صورتش رو شسته بود و موهاش رو شونه کرده بود، لباسهاش رو مرتب کرده بود و توی چشمهاش همچنان میشد خوند:"من کافی نیستم."
چانیول با اینکه فهمید اما ترجیح داد جو بینشون رو سبک کنه.
- چی میخوری برای شام؟
بکهیون نگاهش کرد. توی چشمهاش اشکی جمع شده بود که اگه با درخواستش مخالفت میشد احتمالاً نمیتونست جلوشون رو بگیره.
- من غذا نمیخوام، دوست دارم یه کار دیگه کنم.شب. توی یه کلمه چقدر حسرت ممکنه وجود داشته باشه؟ تعداد شبهایی که بکهیون بهخاطر داشت، به تعداد انگشتهای یه دست هم نمیرسیدن. ماشینها با چراغهای روشن قرمز و زرد مثل رودخونههای نورانی که توی شب جاری میشن. یا ستارهها، اوه ستارهها! نورهای کمرنگی که فقط شبها میدرخشن.
فیلمهای دسته اول سینما که شبها اکران میشن. مرکزهای خرید شلوغ با آدمهایی که میاومدن تا شب خوبی رو بگذرونن. کمپ زدن توی جنگل و آهنگ خوندن دور آتیش وسط تاریکی شب. بازی با نور ماه که بخاطر شب روی صورت و انگشتهات میافته. شب، وای از شب!چانیول با سوءظن به پسر خیره شد.
- چه کاری؟
و بلافاصله اضافه کرد:<<من بهت اسلحه نمیدم>>.
سر بکهیون بالا اومد و پلک زد.
- اسلحه؟ نه.
مرد بزرگتر نفسش رو آروم رها کرد.
- خوبه. پس چی میخوای هیونی؟ اگه بتونم برات مهیاش میکنم.
بکهیون سرش رو تکون داد.
- نمیخوام کاری کنی، میخوام برم بیرون.
![](https://img.wattpad.com/cover/351338803-288-k997159.jpg)
YOU ARE READING
After I Wake Up
Fanfiction"بعد از اینکه بیدار بشم" کاپل: چانبک ژانر: روانشناسی، جنایی، معمایی، اسمات، رمنس خلاصه: اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه بهخاطر اینکه طبق معمول بدنش درد میکرد، خوابش میاومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ بخاطر اینکه وقتی چشم...