اون روز صبح برخورد دونههای بارونِ ملایم به شیشهها، نفس کشیدن رو غمانگیزتر از همیشه میکرد. اچ درحالی که به دود بلند شده از رولش خیره بود به صدای قطرات آب گوش داد.
چند دقیقهای میشد که بهجای کشیدن فقط به دودش خیره شده بود. یک جایی پسِ ذهنش میدونست اینطوری فقط از دستش میده و هیچ لذتی همراهش نیست، اما نمیتونست کاریش هم بکنه. فعلاً بهش خیره میشد تا بعداً حسرت نبودنش رو بخوره. انگار این دیگه رویهی زندگیش شده بود که ارزش چیزهایی که داشت رو فقط وقتی بدونه که رفتن، وقتی که دیگه خیلی دیر شده.
صدای باز و بسته شدن در و اومدن شخص دیگهای به خونه توجهش رو جلب کرد. چانیول بارونی مشکیای همراه با نقاب همرنگ داشت. نوک کفشهاش یکم گلی شده بود و روی سرشونههاش نم بارون نشسته بود.
مرد بلندتر سمت قاتل رفت و کنارش نشست. برای چندثانیه فقط صدای بارون بینشون در جریان بود تا اچ رولش رو توی جاسیگاری خاموش کرد و فشفش آرومی ازش بلند شد. دستش رو جلو برد و نقاب مرد رو درآورد. اینبار اجازه نگرفت، چانیول هم مخالفتی نکرد. سرش رو روی دستش گذاشت و به مرد زخمی نگاه کرد.
چانیول خیلی آروم پلک میزد، انگار نمیخواست کوچیکترین کاری کنه که سکوتشون رو بهم بزنه، اما اچ توی سکوت هم آرامش نداشت. حسی بین گز گز و سوختن از کف پاش بالا میاومد و کل بدنش رو پر میکرد، بعد در لحظه خالی میشد.
کسی که وضعیتشون رو تغییر داد چانیول بود. اول با نوک انگشتهاش مشغول نوازش موهای پسر شد و بعد صندلیش رو به خودش نزدیک کرد. اچ همچنان خیره بهش مونده بود.
چانیول بالأخره دست از نوازش کردن معشوقهاش کشید و بعد گرفتن پهلوی اچ وزنش رو بلند کرد و پسر رو روی پاهاش نشوند. اچ مخالفتی نکرد، چیزی هم نگفت، پس چانیول ادامه داد. یک دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و با دست دیگه سرش رو به سینهی خودش تکیه داد.
روی موهاش رو آروم بوسید و شروع به نوازش کردن کمرش کرد. اچ نمیتونست بگه از این وضعیت بدش میاد، لعنت اون شیفتهی لمسهای چانیول بود. شاید یک وقتی اینطور نبود، اما الان دیگه چی براش مونده بود که بخواد به خودش دروغ بگه؟ اون برای تک تک نوازشها و بوسهها حاضر بود آدم بکشه، اما حتی اگه همهی آدمهای روی دنیا رو هم میکشت، صدای توی سرش که میگفت "بخشی از اینها متعلق به بکهیون بود و تو اون رو کشتی تا همهاش رو داشته باشی" متوقف نمیشد.
- کافهات رو تحویل بده.
چهار کلمهای بودن که سکوت رو بعد از نیم ساعت شکوندن. اچ سرش رو بالا آورد و سردرگم به مرد نگاه کرد. چانیول توضیح داد:
- الان دیگه دلیلی نداری اونجا کار کنی، رفتن اونجا هم فقط اعصابت رو خرد کرده تا حالا. کافه رو تحویل بده، منم دارم کارها رو ردیف میکنم.
![](https://img.wattpad.com/cover/351338803-288-k997159.jpg)
YOU ARE READING
After I Wake Up
Fanfiction"بعد از اینکه بیدار بشم" کاپل: چانبک ژانر: روانشناسی، جنایی، معمایی، اسمات، رمنس خلاصه: اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه بهخاطر اینکه طبق معمول بدنش درد میکرد، خوابش میاومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ بخاطر اینکه وقتی چشم...