هانا به خیلی چیزها عادت داشت. اون میدونست که داره بزرگ میشه و پنج سالگی سن مهمیه. اون نصف راه رو تا دو رقمی شدن سنش رفته بود!
هانا میدونست برای همینه که بابا بهش اعتماد داره، البته وقتی که عصبانیش نمیکنه. هانا همهی سعیش رو میکرد بابا رو عصبانی نکنه و در ازاش نخود جمع میکرد.بابا گفته بود هروقت پنجاهتا نخود داشته باشه، میبرتش بیرون رو ببینه. اون هم نخودهاش رو جمع میکرد. چی بهتر از دیدن دنیای شگفت انگیز بیرون بود؟ هرچند بابا میگفت آدمها مزخرفن و بعضی اوقات بهشون میگفت "فقط گوشت"، اما هانا همچنان عاشق دیدن بیرون بود.
اون پنجاه و سه تا نخود داشت که بابا همهاش رو گرفت تا ببرتش به یه کافیشاپ توی شهر. اونها مسافت زیادی رو رفتن. یه قسمتش رو پیاده، بعضی جاها با ماشینهایی که رد میشدن و آخر از همه با اتوبوس. هانا پشت سر پدرش وارد کافه شد. درواقع کافه خیلی نزدیک ایستگاه اتوبوس بود و این دختربچه رو هیجانزده میکرد، حالا میتونست خیلی زود به خوراکیهای خوشمزه برسه.
بالأخره صندلیهای نرم و خفن، یه جای خنک و خلوت با نوشیدنیها و کیکهای عالی. همونطور که روی پاش بند نمیشد، مثل همیشه نزدیک پدرش موند و اطراف کافه رو نگاه کرد. به همهی وسایل دکوری کوچیک، از گلدون سفید کاکتوس تا قابهایی که به دیوار بود و هانا نمیدونست چی روشون نوشته، چون هنوز خوندن بلد نبود.
هانا خوشحال بود، اما مثل هر خوشحالی دیگهای، طولانی نبود. از نگاه بابا فهمید که قراره از اون بیرون رفتنهای "کاری" باشه. از اونهایی که بابا تفنگش رو درمیاره و آدم روبهرو پولهاش رو تحویل میده. هانا میدونست این کار باباست و اون باید خیلی ممنون باشه که هنوز نگهش داشته و بهش غذا میده، ولی دختربچه نمیتونست جلوی حس بدی که توی دلش میپیچید رو بگیره.
یهچیزی دقیقاً برخلاف پرواز کردن پروانهها، انگار یکنفر با چاقو به دونه دونهی پروانههای آبی داخل شکم هانا حمله کرده باشه. بعضی اوقات حتی حالش هم بهم میخورد، برای همین بابا از صبح بهش چیزی نداده بود تا نتونه بالا بیاره.
هانا همچنان امید داشت بتونه نوشیدنیش رو بگیره، دلش میخواست پسر قهوهفروش بهشون همهچیز رو مجانی بده تا بابا مجبور نباشه تهدیدشون کنه. به حرف بابا گوش کرد، روی صندلی نشست و منتظر شد.
با دقت همهی مکالمهها و حرکات سه نفر داخل کافه رو دنبال میکرد و وقتی شنید قراره یه میلک شیک گیرش بیاد پاهاش رو با هیجان زیر میز تکون داد. پسر قهوهفروش خوب بنظر میاومد، مهربون. ولی مرد بدجنسی که با نقاب پشت سرش بود خوب بنظر نمیاومد. اون عصبانی و ترسناک بود.
با صدای داد باباش دوباره توجهش به قهوهفروش جلب شد. پسر ساکت مونده بود و این برای هانا عجیب و خستهکننده بود. اون کلی راه اومده بود و فقط میلک شیکش رو میخواست، با طعم شاتوت.
BẠN ĐANG ĐỌC
After I Wake Up
Fanfiction"بعد از اینکه بیدار بشم" کاپل: چانبک ژانر: روانشناسی، جنایی، معمایی، اسمات، رمنس خلاصه: اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه بهخاطر اینکه طبق معمول بدنش درد میکرد، خوابش میاومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ بخاطر اینکه وقتی چشم...