روز هشتم

217 58 89
                                    

اون روز صبح بکهیون با یه جفت چشم که بهش خیره شده بودن روزش رو شروع کرد.
- صبح بخیر هیون...
لبخندی زد و جواب مرد رو داد. اصولاً مرد نقاب دار بعد از این می‌رفت تا صورتش رو بشوره اما این‌بار فقط بهش خیره موند.

بکهیون لبخند محوی زد و پرسید:
+ چیزی شده؟
به‌جای جواب چانیول فقط لب‌هاش رو روی هم فشار داد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
پسر کوچیکتر تازه یادش اومد که آخرین باری که همدیگه رو دیدن، اون با وجود چیزی که چانیول گفته بود از ماشین پیاده شد و بعد...
از اونجایی که بعدش رو به خاطر نداشت، احتمالاً از هوش رفته بود.

می‌خواست برای کاری که کرده عذرخواهی کنه اما قبل اینکه بخواد کلمه‌ای بگه، مرد بزرگتر دوباره پرسید:
- حالت چطوره؟
هیون با تعجب پلک زد.
+ من؟ خوبم...
بعد از این مکالمه کوتاه بلند شد و رفت تا صورتش رو بشوره.

وقتی تمیز و مرتب باشم، عذرخواهیم رو بیشتر قبول می‌کنه...
اما وقتی بیرون اومد چانیولی نبود، فقط پتو مرتب شده بود و بالش‌ها سرجاشون بودن.
آروم از پله‌های خونه‌‌ی مرد پایین رفت تا به میز غذاخوری رسید.

+ چان...

مرد نقاب‌دار صندلی رو برای قاتل دوشخصیتی عقب کشید تا بشینه و از پنکیک با شیره‌ی افرا برای صبحانه لذت ببره. زندگی گاهی وقت‌ها عجیب بود.
- چیزی شده؟

بکهیون درحالی که لبش رو می‌گزید به مرد قد بلند خیره شد.
+ من می‌خوام...
نقاب چانیول فقط صورتش رو نمی‌پوشوند، احساساتش رو هم مخفی می‌کرد. بکهیون ابروهاش رو ندیده بود و الان نمی‌دونست اون عصبیه یا فقط منتظره... قرار بود چشم‌ها دریچه‌ی روح باشن ولی بدون ابروها فقط شبیه دوتا سیاهچاله‌ی نامفهوم بنظر می‌رسیدن.

چانیول به تازگی حس جدیدی رو توی خودش پیدا کرده بود... وحشت. وحشت از دست دادن پسر رو به روش. این حس قوی‌ترین چیزی بود که همه‌ی این سال‌ها تجربه کرده بود. اچ... بکهیون... اون‌ها خیلی شکننده بودن. ترس از دست دادنشون، حتی قوی‌تر از عشق به نگه‌داشتن‌شون بود. مدتی که پسر بی‌هوش بود چانیول چیزی حدود پنجاه بار نفس‌هاش رو در دقیقه شمرد، به بالا و پایین رفتن آروم قفسه‌ی سینه‌اش برای ساعت‌ها خیره موند و به هر ناله‌ یا هذیون با دقت گوش داد.
- تو می‌خوای؟

+ می‌خوام برم کافه... مدت زیادیه از آیرین خبر ندارم و سهون... اون بچه هم باید ساعت کارآموزیش رو پر کنه.
بکهیون درحالی که نگاهش بین چانیول و میز در گردش بود، گفت. مرد نقاب‌دار چندلحظه‌ای بهش خیره شد و بعد سرش رو تکون داد.
- منم باهات میام.

پسر کوچیکتر سرش رو بالا آورد و آستین لباس چانیول رو توی مشتش گرفت.
+ خودم از پسش برمیام...
درواقع نمی‌خواست زحمت اضافه‌ای به مرد بده و بیشتر از این باری باشه روی دوشش اما چانیول قطعاً متوجه این قضیه نبود چون با لحنی که ناگهان تند شده بود جواب داد:
- دیدم چطور از پس تنها موندن توی ماشین براومدی. نه بکهیون، نمی‌ذارم دوباره جلوی چشمم تا اون دنیا بری.

After I Wake UpWhere stories live. Discover now