بعد از شنیدن صدای آلارم پنجمش بالأخره مجبور شد بیدار شه. همهی بدنش، مطلقاً همهی بدنش درد میکرد. کبودیهای جدیدی هم داشت اما همینکه توی یه بازداشتگاه نبود حداقل برای اون یه نکتهی مثبت حساب میشد. طبق عادت همیشگیاش یکم توی تخت نشست تا بتونه انرژی کافی برای بلند شدن رو پیدا کنه.
بکهیون اکثر شبها رو خیلی زود میخوابید و صبح، قطعاً زودتر از هشت بیدار نمیشد اما همچنان همیشه خسته بود. بیشتر از دوازده ساعت روز رو میخوابید و باز خسته بود. به هرحال بلند شد و بعد مرتب کردن تختش توی حموم رفت. یه دوش آب گرم همیشه به دردش کمک میکرد.
آب گرم مخصوصاً به درد کمرش کمک میکرد و این یکی از بخشهای عجیب خوابگردیش بود. اون تقریباً همیشه توی کمرش درد داشت با اینکه نمیدونست چطور همچین چیزی ممکنه اتفاق بیفته.
بعد از دوشش موها و بدنش رو خشک کرد و هودیش رو پوشید. به بقیهی لباسهاش خیلی توجهی نکرد چون لکهی کمرنگ پایین هودیش حواسش رو پرت کرده بود. کلیدهاش رو برداشت و بعد از پیادهروی ده دقیقهایش به محل کارش رسید.
کافیشاپ کوچیکی که زده بود درحد درآوردن اجارهی مغازه و حقوق تنها پرسنلش کافی بود. آیرین یجورایی علاوه بر همکارش تنها دوستش هم حساب میشد، حداقل تا جایی که بکهیون بخاطر داشت. اون زودتر، حدود ساعت هشت مغازه رو باز میکرد برای نیم ساعتی که دانشجوها و کارمندها سر راهشون قهوه میگرفتن ولی این ساعت روز که هیون میرسید کافه خلوت بود.
با وارد شدنش زنگولههای در به صدا در اومدن و بعد کلهی دختر با موهای قهوهای روشن از پشت کانتر مشخص شد.
- سلام بکی!
آیرین با لبخند گرمش گفت و هیون هم بهش لبخند زد اما بلافاصله بعدش یه خمیازه کشید که نتونسته بود کنترلش کنه.آیرین همونطوری که ریز میخندید از پشت کانتر بیرون اومد و پیش رئیس خوابالودش رفت. دختر یکم برای خبری که میخواست به بکهیون بده هیجانزده بود ولی سعی کرد پنهانش کنه و خب موفق هم بود چون بکهیون طبق معمول ایستاده توی چرت بود.
- امروز حالت چطوره؟ مثل همیشه خوابالود؟پسر درحالی که چشمهاش رو میمالید به قسمت پشتی رفت و بعد درآوردن هودیش پیشبندش رو پوشید و همزمان با محکم کردن گره پشت کمرش سمت آیرین برگشت و گفت:
- آره... نکنه مریضی چیزیام؟آیرین خندید و کنارش مشغول آسیاب کردن دونههای قهوه شد. اوایل خودش هم نگران پسر میشد اما بعد این مدت فهمیده بود اون فقط خیلی عاشق خوابیدنه، این هم یهجورایی بهنظرش بامزه بود.
- تپلیِ خسته!چشمهای بکهیون گشاد شدن و با سرعت سمت همکارش که با نیشخند مشغول کار بود، برگشت.
- من تپلم؟
دراماتیک گفت و برای تأثیر بیشتر دستهاش دو طرف صورتش گذاشت. صدای خندههای آیرین توی کافیشاپ پیچید و پسر در حالی که سعی میکرد نخنده با قیافهی آزردهی ساختگیش ادامه داد:
- کو؟ کجا؟!
أنت تقرأ
After I Wake Up
أدب الهواة"بعد از اینکه بیدار بشم" کاپل: چانبک ژانر: روانشناسی، جنایی، معمایی، اسمات، رمنس خلاصه: اون روز صبح، بکهیون به طرز عجیبی روزش رو شروع کرد. نه بهخاطر اینکه طبق معمول بدنش درد میکرد، خوابش میاومد و چندتا جای کبودی جدید داشت؛ بخاطر اینکه وقتی چشم...