روز هفتم

232 52 59
                                    

مثل مهبانگ*، گاهی وقت‌ها سخت‌ترین کار شروع کردنه. بکهیون اون روز بیدار شد درحالی که آرزو می‌کرد شب قبل... یا روز قبل مرده بود. دلیلش این نبود که مشکل جدیدی داشت نه، فقط خیلی خسته بود. دلش می‌خواست طولانی و در آرامش بخوابه.

متأسفانه اونطوری نشد که می‌خواست، چون به محض گذشتن چندثانیه تکون ریزی خورد و بعد حس کرد که پوستش... پوستش برهنه بود‌. اما اون فقط بخش اول فاجعه بود.
بخش دوم فاجعه دست‌هایی بودن که از پشت بغلش کرده بودن. دوتا دست بزرگ و گرم که شکم برهنه‌اش خیلی بیخیال بهشون تکیه داده بود و با هر نفس، لمس کوچیکی ازشون هدیه می‌گرفت.

عبارت "توی بغلِ چانیول بودن" فقط چهار کلمه بود، چهار کلمه‌ای که باعث شدن بکهیون با وحشت از جا بپره. از جا پریدنی که چندان هم موفقیت آمیز نبود.
چانیول با تکون اولی که بکهیون خورد بیدار شد. این پنجمین باری بود که در طول شب تا صبح بیدار می‌شد. هربار اول انگشت سبابه‌اش رو زیر بینی پسر می‌ذاشت تا مطمئن شه که نفس می‌کشه و بعد آروم صداش می‌کرد.

اون پسر جواب می‌داد، هردوتا شخصیتش، همیشه. دوبار اول رو به "اچ" جواب داد و سه بار بعدی رو درجواب "بکهیون" صداهای نامفهومی درآورد. چانیول الان می‌دونست که زمانی وجود داشت که اچ تا ساعت شیش صبح شخصیت غالب بود اما این‌بار وقتی جواب دادن به "بکهیون" شروع شد ساعت حتی از سه صبح هم نگذشته بود. دوباره براش یادآوری شد که با چه سرعتی داشت معشوقه‌اش رو از دست می‌داد.

با این‌حال بکهیون، پسر خجالتی‌ای که الان توی تختش بود و پر از حس ناامنی بود، بخش دیگه‌ای از اچ- شاید حتی بخش بزرگتری نسبت به اچ- رو تشکیل می‌داد. بخشی که قرار نبود از افکار سیاه چانیول باخبر بشه.
همونطور که دست‌هاش رو روی شکم پسر حلقه کرده بود سرش رو خم کرد و سرشونه‌ی برهنه‌اش رو بوسید.

بکهیون توی بغلش تکون می‌خورد و می‌خواست بچرخه، پس چانیول گره‌ی دست‌هاش رو شل‌تر کرد و بهش این اجازه رو داد. همون حوالی سه صبح که فهمیده بود شخصیتش عوض شده نقابش رو برگردونده بود روی چشم‌هاش.

بکهیون به چشم‌های بسته‌ی مرد نگاه کرد و سریع پتو رو دور بدنش گرفت. با اینکه پلک‌هاش روی هم بودن، باز هم حس کرد داره زیر نگاهی که بهش نمی‌شد ذوب میشه.

- سردته؟
مرد بزرگتر با صدای بمِ اول صبحش زمزمه کرد. همین چیزها بود. همین صداهای بمِ اول صبح، رفتارهای ذوب کننده بدون هیچ تلاشی، بوسه‌های آروم و دوست داشته شدن... دوست داشته شدن بی‌حد و مرز بود که بکهیون رو جذب مرد می‌کرد، حتی اگه مال خودش نبود- دست خودش نبود.

قبل این‌که به پرورشگاه بره، مدتی از بچگیش رو توی یه صومعه گذروند. خاطراتی که از صومعه داشت کمرنگ بودن چون شاید دوسال رو هم اونجا نبود. اما یکی از درس‌هایی که راهب‌ها بهشون داده بودن، تزکیه‌ی نفس بود. بعدها دیگه خیلی هم مسیحی نبود، بعدها فهمید به پسرها علاقه داره، بعدها انقدر با خوابگردی و راه انداختن کافه‌ی کوچیکش دست و پنجه نرم می‌کرد که همه‌ی اون درس‌ها رو فراموش کرد اما اون درس به‌خصوص توی ذهنش حک شده بود‌.

After I Wake UpDonde viven las historias. Descúbrelo ahora