کلافه نگاهی به ساعت روی دیوار آیینه کاری شده سالن انداخت، نیم ساعت لعنت شده دیگه باید صبر میکرد.
واقعا از این همه تحمل کردنای تکراری خسته بود نیاز داشت تنها باشه. ساعت ها روی تختش دراز بکشه و به هیچ چیز فکر نکنه.
دلش میخواست کمی از این جو خفه کننده دور باشه برای حداقل چند ساعت، نکبتی که به زندگیش اضافه شده بود رو فراموش کنه.
با گرمای دستی که دور شونه اش حلقه شد حواسش رو جمع کرد و به سرعت سرش رو سمت فردی که پشت سرش ایستاده بود چرخوند.*چرا اخمات تو همه جناب؟
لب هاش با دیدن لبخند شیرین تهیونگ هلالی شدن و کامل سمتش چرخید.
-هیچی فقط خسته ام دلم میخواد زودتر تموم شه برم خونه
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با شیطنت تمام قدمی به فلیکس نزدیک تر شد.
*واو انقدر دلت میخواد بدنت و بهش تقدیم کنی؟
بهت حق میدم واقعا جذاب و نفس گیره ولی توم یکم خود دار باش اینجوری پیش بری ک*ن بیچارت...-هیونگ!
با دادی که پسر کوچیکتر کشید از جاش پرید و با برخورد به فردی که پشت سرش بود، فهمید پای اون داداش سگ اخلاقش رو لگد کرده. بدون اهمیت و توجهی چرخید و کنار پسر کوچیکتر ایستاد.
+چخبرته فلیکس، متوجهی دقیقا وسط مراسم ازدواجمونیم و همه نگاها روی توئه و اینجوری داد میکشی!
-کاری نکردم که بخوام به چیزی توجه کنم
+فکر کنم لازمه یه صحبت جدی داشته باشیم تو زیادی..
تهیونگ لحظه ای محو زوج عاشق مقابلش که بی شباهت با موش و گربه نبودن شد و سریعا برای جلوگیری از هر بحثی لب زد.
*هی کدو له شده آدم باش، یه داد زده سالن و انتحاری نبسته که! یکم وحشی بودنتو کم کن تو الان دیگه یک مرد متاهلی هیونجین.
لب هاش رو به طور محسوسی به گوش فلیکس که با اخمای گره خورده داشت هیونجین رو تیکه تیکه میکرد، نزدیک کرد.
*ددیت خیلی خشنه نگرانتم فلیکسی امشب خیلی مواظب باش!
فلیکس دندون هاش رو روی هم فشرد و با برزخی ترین حالت ممکن به تهیونگ زل زد.
بعد از چند ثانیه سرش رو به نشانه تاسف خوردن برای مرد کنارش به طرفین تکون داد، نمیفهمید تاوان کدوم گناهش رو دقیقا اینجوری با همچین افراد رو مخ و احمقی داره پس میده.-هیونگ دقیقا کی میخوای ساکت شی
اینبار خودش قربانی نگاه مرگبار پسر کوتاه تر کنارش شده بود اما بی توجه به قیافه عصبی فلیکس دستشو دور کمرش حلقه کرد، اونو به خودش چسبوند و سمت میزی که پدرش، هه کیو و جیسونگ نشسته بودن، برد.
YOU ARE READING
Eternal meeting
Romanceعشق واژه غریبیست برای تعریف احساس من به تو.. تو معبد پرستش بودی و من تنها عبدی که چگونه پرستیدن تو را، بلد بود! "تو دقیقا فرق بین زنده بودن و زندگی کردنم بودی و حالا که کنارم نیستی دیگه نمیدونم دارم چیکار میکنم!" "دوست داشتنت دردناکه، و من عاشق این...