•Part 7•

570 60 36
                                    

نفس کلافه ای کشید، با انگشتای کشیده و استخونیش موهاش رو بهم ریخت. همزمان از روی مبلمان سلطنتی زرشکی که روی دسته هاش با ظرافت تمام رنگ طلایی ای منبت کاری شده بود بلند شد و به سمت خروجی اتاق تهیونگ رفت.

+یکبار گفتم نه فکر میکنم نیاز نباشه دوباره تکرارش کنم.
من حوصله بار رفتن و ندارم چرا عادت نمیکنی حرفایی که میشنوی رو بار اول بفهمی ته!

تهیونگ همراه برادرش از اتاق خارج شد و با سرعت خودش رو به هیونجین که انتهای راهرو طبقه رسیده بود رسوند.

مچ دستش رو بین انگشتای محکمش قفل کرد و توجهش رو به خودش برگردوند، اینبار با قیافه ای که سعی میکرد جدی باشه به برادر کوچکترش نگاه کرد.

-ببین بعد مدت ها سه نفری باهمیم شاید بهتره بگم بعد از سال ها، خودت بهتر میدونی روحیات جیسونگ خیلی با ما فرق داره یه نگاه بهش بنداز اون واقعا بهم ریخته اس.
از دنده لجت پیاده شو یه اینبار و باهامون بیا بیرون قول میدم پشیمون نشی..من اینو تضمین میکنم.

خسته از اصرار بی پایان تهیونگ مچش رو با حرکت سریعی از دستش خارج کرد و بعد از انداختن نگاهی به فضای باغ بزرگ بیرون امارت که از پنجره قابل دیدن بود سمت دیوار شیشه ای سرتاسری راهرو که در انتهای دو طرفش پرده های حریر مشکی نازکی دسته شده بود رفت و اجازه داد آفتاب آخرین روزای تابستون روی پوستش نقش ببنده.

+همینم مونده بخوام رو قول تو حساب باز کنم، تو اگه تضمین چیزی و بکنی من واقعا باید برای یک فاجعه خودم رو آماده کنم ته

با پوزخندی که به چهره برادر جذابش زد چرخید و همینطور که مسیر راهرو رو به سمت اتاقش میرفت باشه ای زیرلب زمزمه کرد.

-نمیدونم باید ناراحت بشم یا خوشحال که انقدر خوب میشناسیم، ولی باید اعتراف کنم منم واقعا نگران این فاجعه ام

با دستی که روی شونش قرار گرفت به سرعت چرخید، با قیافه متعجب و خسته جیسونگ که با افتادن روشنایی خورشید روی پوست شیری رنگش میشد چروک هایی رو اطراف چشماش و اخم های گره خوردش که با لب های خندونش در تضاد بود رو دید.

*هیونگ نمیدونستم نبودنم کنارت باعث میشه دیونه شی

جیسونگ به آرومی شروع به نوازش بازو پسر بزرگ‌تر که داخل اون تیشرت سورمه ای جذبش خوب چشماشو محو خودش کرده بود و عضلاتش رو به نمایش گذاشته بود کرد.
با گذشت دقایقی برادرش رو در آغوش گرفت و بعد از کشیدن نفس عمیقی، عطر گاردنیا بدن برادر بزرگ‌ترش رو وارد ریه هاش کرد و لب هاش رو به نزدیک گوشش برد.

Eternal meeting Donde viven las historias. Descúbrelo ahora