"دفترچه خاطرات فلیکس-از هوانگ هیونجین به لی فلیکس"
وقت زیادی برای باهم بودنمون نداشتیم..
خندیدنامون رو یادم نمیاد، دقیقا کی شاد بودیم، ما که همیشه در حال جنگیدن با این سرنوست نفرین شده سخت تلاش میکردیم.
حتی کوچیک ترین کارایی که قرار بود باهم انجام بدیم رو نکردیم..
انقدر این رویا کوتاه بود که میتونم بشمرم چندبار دستام غرق دستات شدن، چندبار یاقوت های شیرینت رو به لب گرفتم و بوسیدم!
حتی آغوش هامون هم رقم داره..
فلیکسم..
عزیزترینم من میخواستم عشقم رو بهت نشون بدم اما تو برای ندیدنش زیادی عجول بودی، انقدر دوست داشتن من برات سخت بود که با رفتنت خودت رو آزاد کردی از عاشقانه هام؟ کافی بود به زبون میاوردی.. دست میکشیدم از آزار دادنت با احساساتم، نه این که حالا هر روز تو زندانی که نبودنت برام ساخت بال بزنم و پرِ پروازم بشکنه!
تمام قدرتم رو با جای خالیت تو لحظه هام از بین بردی..
این مرد دیگه برای سرپا ایستادن زیادی نابود شده، می ترسم بلند شم و تنها فقط تیکه تیکه های خورد شده وجودم باقی بمونه.
اما من باید باشم، امانتی هایی که پیشم گذاشتی بهم نیاز دارن. نمی تونم با خودخواهی اونا رو تنها بذارم، آخه من که مثل معشوقه ام سنگدل نیستم..
تا چشم باز کردم دیدم دیگه کنارم ندارمت، خیلی زود فهمیدم که من ضربان قلبم رو از دست دادم و با یادگاری های کوچولوش تنها موندم!
اما این تنهایی همیشگی من کی قرارِ یه پایان داشته باشه، نگرانم از این که صبور بودنم به هیچ وصالی جز مرگ ختم نشه و تا ابدیت دست هام از خلا نبود انگشت های زیبا و بوسیدنیت یخ بزنه.
عاشق تو شدن بی خطر نبود عزیزترینم، مثل رقص لبه یک صخره تو بارون..
تو تنها یک قدم به سمتم برداشتی و من پرتاب شدنم رو به چشم دیدم..
و غرق دنیای با تو بودن شدم!*
با وجود اصرار های شدیدش هم نتونسته بود هیونجین رو راضی کنه تا حداقل یک امشب دیگه رو تو خونه بمونه و در نهایت با دیدن نگرانی تمام نشدنیش رضایت داده بود تا به حرفش گوش بده.
اون پسری که یک روزی فکر میکرد تنها چیزی که درونش حمکرانی میکنه غرورشه حالا به سادگی اشک میریخت، لبخند میزد، نگران میشد و عاشقی میکرد.
اگه می گفت دیونه وار عاشق این مرده دروغ نبود، هوانگ هیونجینی که انقدر کودکانه کنارش رفتار میکرد جور دیگه ای دلش رو میبرد.
مردی که به جاش مرد بودنش رو بهش نشون داده بود و حالا معصومانه دست و پا میزد تا لحظه ای برای نجات جون عزیزترینش هدر نره و بدون اهمیت به حرف بقیه از هرکاری دریغ نمی کرد.
با ورودش به اتاق وی آی پی که گرفته بود، لبخند بی جون روی لب هاش جون گرفت و همسرش که همراه با پرستار به تخت نزدیک میشدن رو با نگاهش همراهی کرد.*آقای لی لطفا لباس هاتون رو با اینا عوض کنید.
دختر بعد از قرار دادن بسته لباس سفید بیمارستان کنار فلیکس روی تخت سمت هیونجین چرخید و با یک لحن مهربونی لب زد.
CZYTASZ
Eternal meeting
Romansعشق واژه غریبیست برای تعریف احساس من به تو.. تو معبد پرستش بودی و من تنها عبدی که چگونه پرستیدن تو را، بلد بود! "تو دقیقا فرق بین زنده بودن و زندگی کردنم بودی و حالا که کنارم نیستی دیگه نمیدونم دارم چیکار میکنم!" "دوست داشتنت دردناکه، و من عاشق این...