•Part 34•

289 40 18
                                    

تقه ای به در اتاق زد و با شنیدن صدای آروم و لطیف سوهی وارد اتاق شد.
اون دختر روی تخت دو نفره داخل اتاق پشت بهش خوابیده و پتو رو تا روی شونه اش بالا کشیده بود.
قدم هاش رو محتاط برداشت و بی فاصله با تخت ایستاد.

-میتونم اینجا دراز بکشم؟

سوهی با نگاه شوکه ای چرخید و به فلیکس که بی حرف منتظر جوابی بود چشم دوخت.

+اینجا!
-اهوم

لحظه ای مکث کرد و با تایید سرش به پسر اجازه داد تا کنارش بخوابه اما با نوع عجیبی که فلیکس روی تخت قرار گرفت چشمای کشیده اش با حالت گشاد شده ای باز موند.

اون پسر دقیقا روی شکم و جوری که سرش مقابل شکمش قرار بگیره بدنش رو روی تخت جا داده و پاهاش رو از پشت جمع کرده بود.
اگه میخواست به چیزی شباهتش بده دقیقا به مثال یک بچه کوچیک که مقابل تلوزیون برای دیدن برنامه کودک مورد علاقش دراز می کشید، بود.

با آنالیز لحظه ای شرایط تونست حدس بزنه اون پسر به چه دلیلی الان کنارشه.

+چیزی شده؟

فلیکس سرش رو به دو طرف تکون داد و چیزی که همراهش به اتاق آورده بود رو مقابل چشم های متعجب سوهی تکون داد.

+این چیه!
-کتاب قصه اس دیگه

با شُک ثانیه ای به فلیکس نگاهی انداخت و لحظه ای بعد پقی زیر خنده زد که موجب کشیده شدن نگاه پسر سمت چهره خندونش شد و خدا می دونست چقدر خوشحال بود که می تونست خنده های فراموش شده اون دختر رو برای اولین بار بشنوه.
لبخندی سریع روی صورتش رنگ گرفت ولی با یادآوری موضوعی که به خاطرش اینجا اومده بود به سرعت حالت جدی ای به خودش گرفت.

-به چی میخندی نونا؟

سوهی سری تکون داد و نفس عمیقی کشید.

+خیلی کیوتی فلیکس
-یاااا!
+آخه کتاب قصه واسه بچه نه هفته ای به چه درد میخوره؟

فلیکس با حالت ناراحت پلکی زد و بی اهمیت به حرف دختر لای کتاب رو باز کرد.
با ورق زدنش صفحه اولش رو مقابل صورتش گرفت و تمام تلاشش رو کرد تا تو اون تاریکی با تاره نوری که از نور مهتاب وارد اتاق شده بود خط های داستانی رو ببینه.

-بچم صدای باباش و میشنوه منم می خوام براش قصه بخونم تا بخوابه!
+ولی فلیکس اون..

با قرار گرفتن دست فلیکس روی شکمش نتونست ادامه بده و تو سکوت فقط حرکات پسر رو زیر نظر گرفت.
انگشت های کوتاهی که روی پیراهنش نوازش وار تکون می خورد و لبخند های گاه و بیگاهی که نصیب نطفه درونش میشد.

Eternal meeting Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora