بکهیون برای بار هزارم از پنجره به بیرون سرک کشید و ناامید سر جاش برگشت.
"نیومد؟"
کیونگسو پرسید و بکهیون فقط سرش و تکون داد.
"حتما یه کاری براش پیش اومده..."
کیونگسو پوفی کشید و درحالیکه کنار جونگده روی کاناپه کرمرنگ مینشست گوشیش و به سمتش گرفت.
"اخه گوشیش و هم جواب نمیده..."
بکهیون دیگه واقعا داشت از نگرانی میمرد؛ میترسید یهویی جلوی دوستاش به گریه بیفته و بعدش هم از خجالت توی زمین فرو بره... از کی احساساتش نسبت به چانیول انقدر عمیق شده بود که بخاطر یک ساعت تاخیر و خاموش بودن گوشیش به این وضع افتاده بود؟
فکرای منفی یکی یکی به بهش هجوم میاوردن و دیوونهش میکردن.
جونگین! یهویی یادش اومد که اون بچهی بیچاره خیلی وقته که منتظر باباشه و معلوم نیست الان تو چه حالیه... باید میرفت پیشش.
جوری با عجله از روی صندلیش بلند شد که نزدیک بود بخوره زمین و با نگه داشتن دستش لبهی میز مانع افتادنش شد.
"هی هی!! کجا داری میری؟"
جونگده از ترس توی جاش نیمخیز شد و بکهیون به سرعت به سمت در رفت.
"میرم جونگین و بیارم پیش خودم... شماها برین..."
کیونگسو به سرعت به سمتش رفت و دستش و نگه داشت.
"پس تو میخوای چیکار کنی؟"
"تا وقتی چانیول بیاد دنبال جونگین توی مهد میمونم... بعدش هم با یه تاکسی میرم خونه..."
وقت بیشتری رو تلف نکرد و با عجله وارد سالن شد؛ چند قدم بیشتر نرفته بود که متوجهی جسم کوچیکی روی صندلیهای توی سالن شد. پاهای کوچیک جونگین توی کفشای سفیدش که پر از خرسای کوچولو بود توی هوا تاپ میخورد و پسر با نمک زیرلب با خودش شعر میخوند.
بکهیون از دیدن اون همه شیرینی وا رفت و ناخودآگاه جلوی پای جونگین زانو زد؛ نگاه متعجب جونگین روی پسر روبروش نشست و لبای سرخش و توی دهنش کشید.
"حالت خوبه عزيزم؟"
بکهیون با لبخند پرسید ولی هیچ جوابی از جونگین دریافت نکرد.
"آپا گم شده؟"
جونگین منتظر با چشمای درشت و غمیگنش به مدیر مهد نگاه کرد و بعد دستاش توی دستای بکهیون قرار گرفت.
"نه عزیزدلم... آپا زنگ زد و گفت که امروز یکم دیرتر میاد... قرار شد تا اون موقع پیش من بمونی..."
برای نشکستن دل پسربچه با مهربونی گفت و بعد توی دلش دعا کرد که واقعا هیچ اتفاق بدی برای چانیول نیفتاده باشه.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...