پشت در آپارتمان منتظر ایستاده بود و به این فکر میکرد که چطور قراره اون مکالمه رو پیش ببره.
چانیول ساعتها فکر کرده بود، تصمیم گرفته بود و با قدمای مصمم از اون دوراهی لعنت شده رد شده بود و حالا بالاخره اینجا بود.
"بیا تو"
سویون متعجب از دیدنش چند ثانیه بهش خیره شد و بعد کنار رفت تا چانیول وارد خونه بشه.
ناخوداگاه نگاهش و اطراف خونه چرخوند و بعد روبروی سویون نشست.
"خب؟"
بدون اینکه متوجه باشه بین ابروهاش یه اخم ضعیف نشسته بود و نمیدونست باید از کجا شروع کنه.
"من... فکرام و کردم سویون..."
ابروهای سویون بالا پرید و کمی خودش و روی مبل جلو کشید.
"و چه تصمیمی گرفتی؟"
سختترین بخش قضیه جواب دادن به همین سوال بود ولی باید به زبونش میاورد.
"...حق با تو بود... من نباید انقدر راحت... به بکهیون اعتماد میکردم..."
سویون حالا اخم کرده بود و بیهیچ حرفی نگاهش کرد؛ چانیول به پاهاش خیره شد و ادامه داد:
"بخاطر این حماقتم... هیچوقت نمیتونم خودم و ببخشم..."
چانیول صورتش و با دستس پوشوند و وقتی دست سویون و روی بازوش حس کرد نگاهش و بهش داد.
"اشکال نداره چانیول... هنوزم دیر نشده... خوبه که بالاخره متوجه شدی با چه آدمی طرفی؛ الان که جونگین و با اون پسره توی خونه تنها نذاشتی؟"
چانیول لباش و توی دهن کشید و سرش و به دو طرف تکون داد.
"پیش یوراست... از همون زمانی که تو برگشتی متوجه حساسیت بیش از اندازهی بکهیون روی رابطهمون شده بودم... ولی هیچوقت فکر نمیکردم برای دور کردن من از تو، دست به هر کاری بزنه..."
سویون به نوازش کردن بازوش ادامه داد و چانیول درمونده سرش و پایین انداخت.
گفتن همهی این حرفا زیادی براش سخت بود.
"ولی من از همون روز اول متوجه شده بودم... تو نبودی و ندیدی چطوری با من حرف میزد چانیول؛ حس مالکیتی که نسبت به تو داشت زیادی خطرناک بنظر میرسید... حتی جونگین هم یکی دوبار بهم گفته بود که ازش میترسه ولی نمیدونم بچهم و چجوری ترسونده بود که هر چی ازش میپرسیدم درست جوابم و نمیداد..."
سویون جملهش و با صدای لرزون تموم کرد و با دستش اشکی که کنار چشمم بود و پاک کرد.
"باید زودتر راجبش بهم میگفتی..."
سویون از جاش بلند شد و به سمت کیفش که روی میز گوشهی خونه بود رفت.
"چی باید میگفتم؟ تو مطمئنا حرفام و باور نمیکردی..."
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...