همهچیز خوب بود؛ بکهیون با خرید پاستیل خرسیای رنگی تونسته بود دوباره لبخند روی لبای جونگین بیاره و بعد از اینکه توی یه رستوران سه تایی ناهار خوردن، برگشته بودن خونهی چانیول و بکهیون حالا یه دست لباسراحتی که حواسش بود برای خودش بیاره تنش بود. بماند که وقتی رفته بود توی اتاق چانیول تا لباس عوض کنه، روی تختش چندین بار غلت زده بود و بالشتش و به بینیش چسبونده بود یا اینکه توی کشوی لباس زیراش سرک کشیده بود و صورتش از خجالت و یه حس دیگه که خودش خوب میدونست چیه، داغ شده بود.
بعد به چانیول توی آشپزخونه ملحق شده بود تا مثلا توی غذا پختن کمکش کنه ولی تنها اتفاقی که افتاده بود این بود که دائم توی دست و پای مردبلندتر بود تا جایی که چانیول یهویی بغلش کرده بود و نشونده بودش روی کانتر و چنتا پیاز و گذاشته بود جلوش تا خردشون کنه.
خونهی چانیول بزرگتر از خونهی خودش بود و تم سادهای داشت. مطمئنا بکهیون عاشقش بود و فقط منتظر یه اشارهی ساده از سمت دوستپسرش بود تا همین الان برگرده خونه، وسایلش و جمع کنه و برای همیشه به این خونه نقل مکان کنه!
ظرف و روی پاهاش گذاشت و چاقو رو توی دستش گرفت تا پیازا رو پوست بگیره هرچند که چانیول موقع آشپزی انقدر جذاب بود که نمیخواست چشماش و ازش برداره.
جونگین داشت تلویزیون میدید و بنظر میرسید که روی کاناپه خوابش برده چون الان ده دقیقهای میشد که صدایی ازش در نمیومد.
"الان که جونگینی خوابه باید بیای اینجا، پیش دوستپسر قشنگت، تا یه پروژهی طولانی بوسیدن راه بندازیم... ولی تو فقط داری با اون کدوها وقتت و هدر میدی عزیزدل من"
بکهیون بینیش و بالا کشید و زیرلب غر زد. چانیول بهش نگاه کرد و ابروش و بالا فرستاد.
"خیلی ساده بودم که وقتی گفتی میخوای کمک کنی حرفت و باور کردم عزیزکم... چون ظاهرا دوستپسر قشنگم اینجاست تا فقط حواس من بیچاره رو پرت کنه"
مرد بلندتر به سمتش رفت و بکهیون مشتاق پیازا رو کنار گذاشت. چانیول خفه، جوریکه چال گونهش معلوم بشه، خندید و فاصلهش و درست به اندازهی یه بوسه کم کرد ولی بعد فقط ظرف پیاز و از کنارش برداشت و به دست بکهیون خشک شده برش گردوند.
"اینا هنوز تموم نشدن هیون"
چانیول با بدجنسی ازش فاصله گرفت و بکهیون با نق زدن زیرلبی به کارش ادامه داد.
"پس حداقل یکم راجب نونا بهم بگو یول"
چانیول کدوهایی رو که خرد کرده بود به قابلمه اضافه کرد و کوتاه بهش نگاه کرد.
"چی میخوای راجب نونا بدونی؟"
لحن چانیول شیطنتزده بود و لعنت که چقدر خوب بکهیون و توی این مدت شناخته بود.
BINABASA MO ANG
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...