بدون اینکه حرفی بزنه پشت سر افسر وارد راهروی نسبتا طولانی شد و بعد روبروی دیوار شیشهای ایستاد.
"خودشونن؟"
افسر پلیس پرسید و چانیول با اخم ظریف روی پیشونیش به دو مردی که اونجا ایستاده بودن و دیدی به سمت دیگهی دیوار شیشهای نداشتن نگاه کرد.
شناختن مرد قد بلند و هیکلی با تتوهای فراوان روی بدنش براش نیاز به فکر کردن طولانی نداشت؛ همون شخصی بود که جونگین و توی بغل گرفته بود و چانیول اول به سمتش رفته بود و باهاش درگیر شده بود.
سرش و کمی به چپ چرخوند و به مرد کوتاهتر خیره شد. اون روز نتونسته بود قیافهش رو دقیق ببینه ولی میدونست همون کسیه که از پشت بهش ضربه زده چون قبل ازینکه چشماش بسته بشه و کاملا بیهوش بشه تونسته بود صورت زشت و زخم کج روی گونهش و ببینه و بخاطر بسپاره.
بدون اینکه به افسر پلیس نگاه کنه سر تکون داد و دوباره پشت سرش راه افتاد.
روبروی اتاق بعدی ایستاد و به زنی که اونجا ایستاده بود خیره شد؛ سویون بود. پلیسا تونسته بودن توی فرودگاه قبل ازینکه فرار کنه دستگیرش کنه.
افسر پلیس اینبار فقط سوالی نگاهش کرد و چانیول بازم سر تکون داد.
"حالا که مظنونین و شناسایی کردید باید شکایت نامهتون و تکمیل کنید آقای پارک"
چانیول نگاه پر از خشمش و از سویون گرفت و به افسر پلیس داد.
"میخوام باهاش حرف بزنم... امکانش هست؟"
حس یه دژاوو بهش دست داده بود؛ سویون دوباره یه چرای لعنتی دیگه توی سرش ساخته بود و اینجوری درموندهش کرده بود.
چرا باهاشون اینکار و کرد؟
"بله، ولی اول باید همراه من تشریف بیارید"
افسر پلیس جواب داد و حالا چانیول بعد از پر کردن چند فرم اینجا نشسته بود و حسابی مردد شده بود. کاش میشد فقط برگرده و سویون و همهی اتفاقات لعنتیای که اون زن باعثش بود و پشت سر بذاره.
ولی نه؛ دیگه نمیتونست چندین سال دیگه رو بدون گرفتن جواب بگذرونه و خودش و شکنجه کنه.
در باز شد و یکی از مامورها سویون رو که به دستاش دستبد داشت و مقابلش نشوند.
سویون هم درست مثل خودش عمیقا نگاهش میکرد و چانیول بهراحتی میتونست متوجه نفرت توی چشماش بشه.
انقدر عصبی بود که دستاش از خشم میلرزید و به این فکر میکرد که شاید کوبیدن سر سویون روی میز فلزی بتونه کمی آرومش کنه.
چانیول داشت زندگیش و میکرد؛ بهتازگی بکهیون و پیدا کرده بود و خودش و جونگین بالاخره تونسته بودن طعم داشتن خانواده رو بچشن... چیزی که سویون هیچوقت بهشون نداده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfic[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...