30

1.4K 422 262
                                    

چانیول حتی متوجه نشد چطور مسیر و رانندگی کرد، از پله‌های آپارتمان بالا رفت و چه مکالمه‌ای بین اون و سویون اتفاق افتاد.

جونگین شدیدا گریه میکرد و چانیول حتی نمیتونست متوجه بشه مشکل کجاست. پسر کوچولوش و هل شده توی بغل گرفت و درحالیکه بدنش و به قفسه‌ی سینه‌ش فشار میداد از پله‌ها پایین دوید.

"جون؟ هیش عزیزدلم... آپا اینجاست... نگاه کن به من... کجات درد میکنه پسرکم؟!"

سعی کرد تا زمانی که مسیر و به سمت ماشین میدوه با جونگین حرف بزنه ولی پسربچه تنها هق هق میکرد و قلب چانیول با دیدنش مچاله میشد.

"بده‌ش به من! ماشین و راه بنداز! بجنب چانیول!"

به محض اینکه جلوی در ماشین ایستاد متوجه‌ی سویون شد که ازش میخواست جونگین و به دستش بده.

جونگینی که با دستای کوچیکش به لباسش چنگ زده بود و صورتش از گریه قرمز شده بود و به دست سویون داد و ماشین و روشن کرد.

"به من بگو دقیقا چی شده سویون؟!"

نگاهش مدام بین جونگین و جاده جابه‌جا میشد و دنبال منشا درد می‌گشت. هیچ نشانه‌ای از خونریزی‌ یا بریدگی در کار نبود و چانیول به نهایت درموندگی رسیده بود.

"من نمیدونم!.... فقط اومدم بغلش کنم که... که یهویی شکمش و چسبید و شروع کرد به گریه کردن!... فقط سریع برو بیمارستان چانیول!"

سویون به سختی کلمات و کنار هم چید و با دستش موهای خیس از گریه‌ و عرق جونگین و از روی پیشونیش کنار زد.

"جونگینم... آروم باش مامان، هیش... پسر قشنگ من..."

شکمش؟ ممکن بود غذای مسوم خورده باشه؟ ولی چطور ممکن بود؟ اون و بکهیون همیشه بخاطر معده‌ی حساس جونگین حواسشون به غذا خوردنش بود تا مشکلی براش پیش نیاد.

"شاید مسموم شده؛ چیزی بهش دادی بخوره؟"

شایدم پیش سویون چیزی خورده بود که حالش و بد کرده بود.

"گفتم که نمیدونم!... یعنی... یعنی من چیزی بهش ندادم!! من الان نمیتونم درست فکر کنم!! انقد سوال پیچم نکن!!"

چانیول با اخمایی که توی هم رفته بود سرعت ماشین و بیشتر کرد و وقتی بعد از چند دقیقه متوجه شد که صدای گریه‌های جونگین قطع شده نگران به سمتش چرخید.

"جونگین؟... جونگین بابایی؟!!"

سویون که اونم انگار تازه متوجه ساکت شدن جونگین شده بود پسربچه رو از خودش جدا کرد و با دیدن چشمای بسته‌ش آروم تکونش داد.

"خدای من!!! جونگین؟!! جونگینن!!"

سویون حالا داشت داد میزد و چانیول بدون اینکه ماشین و کاملا متوقف کنه ازش پیاده شد و جونگینی که حالا بخاطر گریه‌ی زیاد از حال رفته بود و توی بغل گرفت و درحالیکه می‌دوید وارد تریاژ شد.

ᥫ᭡Tag You're ItWhere stories live. Discover now