"همینجاست؟"
چانیول پرسید و بکهیون با نگاه کردن به شمارهی اتاق سر تکون داد.
چند تقه به در زد و بعد وارد اتاق شد و با دیدن جونگده که با نوزاد توی بغلش کنار همسرش ایستاده بود لبخند بزرگی زد و جلوتر رفت.
"کی فکرش و میکرد بابا بودن انقدر بهت بیاد ده؟"
سر جونگده با شنیدن صداش بالا اومد و بهشون لبخند زد.
"بکهیون... چانیول"
"خوش اومدین"
چانیول کنار تخت ایستاد و دسته گل کوچیکی که همراهشون آورده بودن و به دست همسر جونگده که حالا روی تخت نشسته بود داد و به هر دوشون تبریک گفت.
"میبینی بک... دقیقا یه ورژن کوچیک از خود منه"
جونگده بدون گرفتن نگاهش از نوزاد توی بغلش با لحن وا رفتهای گفت و بکهیون با ذوق به صورت کوچیک غرق خواب بچه نگاه کرد.
"شبیه تو؟... این یه شوخیه بیمزهست؟"
میهی به جواب بکهیون خندید و جونگده خنثی نگاهش کرد.
"میخوام بغلش کنم ده... لطفا"
جونگده به صورت مظلوم بکهیون نگاه کرد و با بیمیلی اجازه داد دوست ذوقزدهش دخترش و بغل کنه.
"این کوچولو اسم هم داره؟"
چانیول رو به زوج روبروش پرسید و میهی با لبخند نگاه کوتاهی به همسرش انداخت و جواب داد:
"اسمش و گذاشتیم بورام چون برامون خیلی ارزشمنده..."
"بورام..."
بکهیون روبه دختر کوچولوی زمزمه کرد و با احتیاط انگشت اشارهش و روی بینی نخودیش گذاشت.
"نگاش کن یول... خدایا! خیلی ریزه میزهست..."
دست چانیول پشت کمرش نشست و از دیدن حالت ناباور بکهیون که کاملا محو نوزاد شده بود خندید.
"آره عزیزدلم... دوست داری ببریمش خونه؟"
بکهیون بالاخره نگاهش و از دختر کوچولو گرفت و متعجب به چانیول نگاه کرد.
"ولی اون مال ما نیست یول"
با خنده گفت و دوباره غرق نگاه کردن به دختر جونگده شد.
"انقدر خوشگل نگاهش میکنی که حاضرم یواشکی برات بدزدمش"
چانیول زیرچشمی به جونگده که مشغول حرف زدن با همسرش بود نگاه کرد و با لحنی که سعی میکرد وسوسهکننده باشه توی گوش بکهیون زمزمه کرد.
بکهیون دوباره خندید و درحالیکه میترسید به کوچولوی توی بغلش آسیب بزنه با ترس انگشتش و روی گونهش کشید و از نرمیش ذوقزده شد.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...