25

1.8K 443 259
                                    

"همینجاست؟"

چانیول پرسید و بکهیون با نگاه کردن به شماره‌ی اتاق سر تکون داد.

چند تقه به در زد و بعد وارد اتاق شد و با دیدن جونگده که با نوزاد توی بغلش کنار همسرش ایستاده بود لبخند بزرگی زد و جلوتر رفت.

"کی فکرش و میکرد بابا بودن انقدر بهت بیاد ده؟"

سر جونگده با شنیدن صداش بالا اومد و بهشون لبخند زد.

"بکهیون... چانیول"

"خوش اومدین"

چانیول کنار تخت ایستاد و دسته‌ گل کوچیکی که همراهشون آورده بودن و به دست همسر جونگده که حالا روی تخت نشسته بود داد و به هر دوشون تبریک گفت.

"میبینی بک... دقیقا یه ورژن کوچیک از خود منه"

جونگده بدون گرفتن نگاهش از نوزاد توی بغلش با لحن وا رفته‌ای گفت و بکهیون با ذوق به صورت کوچیک غرق خواب بچه نگاه کرد.

"شبیه تو؟... این یه شوخیه بی‌مزه‌ست؟"

میهی به جواب بکهیون خندید و جونگده خنثی نگاهش کرد.

"میخوام بغلش کنم ده... لطفا"

جونگده به صورت مظلوم بکهیون نگاه کرد و با بی‌میلی اجازه داد دوست ذوق‌زده‌ش دخترش و بغل کنه.

"این کوچولو اسم هم داره؟"

چانیول رو به زوج روبروش پرسید و میهی با لبخند نگاه کوتاهی به همسرش انداخت و جواب داد:

"اسمش و گذاشتیم بورام چون برامون خیلی ارزشمنده..."

"بورام..."

بکهیون روبه دختر کوچولوی زمزمه کرد و با احتیاط انگشت اشاره‌ش و روی بینی نخودیش گذاشت.

"نگاش کن یول... خدایا! خیلی ریزه میزه‌ست..."

دست چانیول پشت کمرش نشست و از دیدن حالت ناباور بکهیون که کاملا محو نوزاد شده بود خندید.

"آره عزیزدلم... دوست داری ببریمش خونه؟"

بکهیون بالاخره نگاهش و از دختر کوچولو گرفت و متعجب به چانیول نگاه کرد.

"ولی اون مال ما نیست یول"

با خنده گفت و دوباره غرق نگاه کردن به دختر جونگده شد.

"انقدر خوشگل نگاهش میکنی که حاضرم یواشکی برات بدزدمش"

چانیول زیرچشمی به جونگده که مشغول حرف زدن با همسرش بود نگاه کرد و با لحنی که سعی میکرد وسوسه‌کننده باشه توی گوش بکهیون زمزمه کرد.

بکهیون دوباره خندید و درحالیکه می‌ترسید به کوچولوی توی بغلش آسیب بزنه با ترس انگشتش و روی گونه‌ش کشید و از نرمیش ذوق‌زده شد.

ᥫ᭡Tag You're ItWhere stories live. Discover now