چانیول روی زانوهاش نشست و شروع به بستن دکمههای کوچیک کاپشن جونگین کرد.
"خرس کوچولو؟"
از وقتی به جونگین گفته بود قراره شب و پیش مامانش بمونه، پسر کوچولوش واضحا بغ کرده بود.
"قراره بری پیش مامانی... خوشحال نیستی؟"
کلاه بافت قهوهای جونگین و روی سرش کشید و به چشمای مشکی قشنگش نگاه کرد.
جونگین جوابی نداد و مشغول ور رفتن با دکمهی لباسش شد. چانیول آه کوتاهی کشید و دست پسرش و توی دستش نگه داشت تا دستکشاش و براش بپوشونه.
"مامان خیلی دوست داره عزیزدلم... اون عاشق وقت گذروندن با توعه پسرم... مگه همیشه دوست نداشتی مثل کوچولوهای دیگه دست مامانت و بگیری و بری پارک، همم؟"
جونگین چند ثانیه سکوت کرد و بعد بیاشتیاق سر تکون داد.
"مامان سویون همونیه که همیشه نقاشیش و میکشیدی خرس کوچولوی من... اون بالاخره از دفتر نقاشی بیرون اومده تا پیش تو باشه... اون بخاطر تو اینجاست عزیزدل بابا"
شاید اشتباه از چانیول بود؛ شاید باید طبق حرفای خانم نام چند وقتی رو صبر میکرد و هر وقت که جونگین آمادگی دیدن سویون رو داشت اونا رو با هم آشنا میکرد ولی اصرارای سویون مانع اینکار شده بود؛ اینکه جونگین توی فاصلهی چند روز متوجه شده بود یه شخص مهم دیگه هم توی زندگیش هست و ملاقاتش کرده بود باعث شده بود فرصت درک کردن این مسئله رو نداشته باشه.
"باشه... وقتی برگشتم باید برام پنکیک درست کنی"
امان از دست پسرک زورگو و باجگیرش!
چانیول لبخند زد و بعد جونگین و توی بغل گرفت و به سمت نشیمن رفت.
"اطاعت میشه قربان!"
بکهیون چهارزانو روی مبل نشسته بود و مشغول حرف زدن با تلفن بود.
"نه هنوز، ولی رئیس یول یه وکیل خوب میشناسه که..."
چانیول نزدیکتر رفت و سعی کرد بدون اینکه حواس دوستپسرش و پرت کنه خم بشه و سرش و از پشت ببوسه.
"اع! داری میری یول؟"
ولی بکهیون بیتوجه به صدای کیونگسو که از پشت گوشی شنیده میشد به سمتش چرخید و روی مبل ایستاد.
"آره گلبرگ... سریع برمیگردم"
از بکهیون پرسیده بود که اگه دوست داره میتونه همراهش بیاد ولی پسر کوچیکتر فقط لبخند زده بود و گفته بود که خستهست و خونه میمونه.
"یه دقیقه ساکت شو سو!"
بکهیون کلافه از پرحرفیها و دادو بیدادای کیونگسو، که مدام غر میزد هنوز پشت خطه و بکهیون نمیتونه اینجوری نادیدهش بگیره، سعی کرد دوستش و ساکت کنه و بعد گونهی جونگین و نوازش کرد.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...