"جونگین؟"
صدای دورگهی سرصبحی چانیول اولین چیزی بود که بکهیون شنید و باعث شد توی خواب لبخند بزنه.
"اون و از کجا آوردی؟"
بکهیون چشماش و بسته نگه داشت تا به مکالمهی یه طرفهی چانیول و پسرشون گوش بده.
"بیا اینجا عزیزم... بکهیونی رو الان بیدار میکنیا"
چانیول سعی داشت صداش و پایین نگه داره و پسر حرفگوش نکنش و به راه بیاره.
"میخوای با هم بریم حموم خرس کوچولوی من؟"
"منم میخوام بیام!"
بکهیون سریع چشماش و باز کرد و اون موقع بود که فهمید فکرش و خیلی بلندتر از چیزی که باید به زبون آورده.
هنوز حتی درست از خواب بیدار نشدی بکهیونی... این یه رکورده!
"بیداری گلبرگ؟"
چانیول متعجب پرسید و بکهیون بعد ازینکه چند ثانیه بهش نگاه کرد ملافه رو روی سرش کشید و مرد بلندتر و به خنده انداخت.
بکهیون با تکون خوردن ملافه به پایین پاهاش نگاه کرد و تونست جونگینی رو ببینه که داره چهار دست و پا به سمتش میاد.
"صبحبخیر پسرکم"
دستاش و برای جونگین باز کرد و بعد از بغل کردنش گونش و بوسید.
"صبحبتیر"
"یکی هم نیست به من صبحبخیر بگه"
چانیول صدادار نفسش و بیرون فرستاد و بکهیون با خنده سر خودش و جونگین و از زیر ملافه بیرون آورد.
"انقدر حسود نباش عزیزدلم... صبحتبخیر"
چانیول با لبخند سرش و جلو برد و با بوسیدن پیشونیش باعث شد بکهیون به پهنای صورت لبخند بزنه.
"صبحبخیر. برخلاف دستای من مال تو خیلی قشنگ شدن"
بکهیون متعجب نگاهش و به دستای چانیول داد و بعد به انگشتای خودش نگاه کرد. همهی ناخناش لاک قرمز داشت و خندهی ریز جونگین نشون میداد مسئول این هنرنمایی کیه.
"جونگینی توی خواب برای باباهاش لاک زده؟ آره؟"
بکهیون با لحن بانمکی پرسید و صورتش و نزدیک صورت جونگینی که حالا داشت بلند بلند میخندید و سعی میکرد از دستش فرار کنه برد.
"من حتی نمیدونم اون و از کجا آورده"
چانیول درحالیکه خمیازه میکشید گفت و موهای جونگین و از روی پیشونیش کنار زد.
"مال سانیه... تودمم میتام بزنم"
جونگین از بغل بکهیون بیرون رفت و روی زمین نشست تا برای خودش هم لاک بزنه.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...