17

2.2K 473 177
                                    

"جونگین؟"

صدای دورگه‌ی سرصبحی چانیول اولین چیزی بود ‌که بکهیون شنید و باعث شد توی خواب لبخند بزنه.

"اون و از کجا آوردی؟"

بکهیون چشماش و بسته نگه داشت تا به مکالمه‌ی یه طرفه‌ی چانیول و پسرشون گوش بده.

"بیا اینجا عزیزم... بکهیونی رو الان بیدار می‌کنیا"

چانیول سعی داشت صداش و پایین نگه داره و پسر حرف‌گوش نکنش و به راه بیاره.

"میخوای با هم بریم حموم خرس کوچولوی من؟"

"منم میخوام بیام!"

بکهیون سریع چشماش و باز کرد و اون موقع بود که فهمید فکرش و خیلی بلندتر از چیزی که باید به زبون آورده.

هنوز حتی درست از خواب بیدار نشدی بکهیونی... این یه رکورده!

"بیداری گلبرگ؟"

چانیول متعجب پرسید و بکهیون بعد ازینکه چند ثانیه بهش نگاه کرد ملافه رو روی سرش کشید و مرد بلندتر و به خنده انداخت.

بکهیون با تکون خوردن ملافه به پایین پاهاش نگاه کرد و تونست جونگینی رو ببینه که داره چهار دست و پا به سمتش میاد.

"صبح‌بخیر پسرکم"

دستاش و برای جونگین باز کرد و بعد از بغل کردنش گونش و بوسید.

"صبح‌بتیر"

"یکی هم نیست به من صبح‌بخیر بگه"

چانیول صدادار نفسش و بیرون فرستاد و بکهیون با خنده‌ سر خودش و جونگین و از زیر ملافه بیرون آورد.

"انقدر حسود نباش عزیزدلم... صبحت‌بخیر"

چانیول با لبخند سرش و جلو برد و با بوسیدن پیشونیش باعث شد بکهیون به پهنای صورت لبخند بزنه.

"صبح‌بخیر. برخلاف دستای من مال تو خیلی قشنگ شدن"

بکهیون متعجب نگاهش و به دستای چانیول داد و بعد به انگشتای خودش نگاه کرد. همه‌ی ناخناش لاک قرمز داشت و خنده‌ی ریز جونگین نشون میداد مسئول این هنرنمایی کیه.

"جونگینی توی خواب برای باباهاش لاک زده؟ آره؟"

بکهیون با لحن بانمکی پرسید و صورتش و نزدیک صورت جونگینی که حالا داشت بلند بلند میخندید و سعی میکرد از دستش فرار کنه برد.

"من حتی نمیدونم اون و از کجا آورده"

چانیول درحالیکه خمیازه می‌کشید گفت و موهای جونگین و از روی پیشونیش کنار زد.

"مال سانیه... تودمم میتام بزنم"

جونگین از بغل بکهیون بیرون رفت و روی زمین نشست تا برای خودش هم لاک بزنه.

ᥫ᭡Tag You're ItWhere stories live. Discover now