🎼They long to be, Carpenters
"نمیگی کجا داریم میریم عزیزم؟"
بکهیون برای چندمین بار پرسید و چانیول لبخند زد.
"گفتم که گلبرگ... میریم دوتایی یکم وقت بگذرونیم"
جوابی که داد بکهیون و راضی نکرد و باعث شد ابروهاش یکم گیج شده توی هم بره و بعد دوباره از هم بازشون کنه.
"خب... خب نمیشد جونگینی رو هم بیاریم؟"
آخ که از دست بکهیون عزیزش!
"نه نمیشد..."
بکهیون توی هودی صورتی روشنش زیباتر از همیشه بنظر میرسید و تمرکز کردن روی جاده رو برای چانیول سخت میکرد.
"پس گوشیت و بده تا به مامانم زنگ بزنم و بگم دیرتر برمیگردیم یول"
چانیول نامحسوس از آینهی جلو به عقب نگاه کرد؛ خانم بیون با کمی فاصله ازشون رانندگی میکرد و با اینکه چانیول نمیتونست پسرکش و بخاطر جثهی کوچیکش ببینه ولی میدونست که اونم همراهش بود.
"خودم بهشون اطلاع دادم هیون... مامان درک میکنه"
چانیول از قبل از خانم بیون خواسته بود که اون روز بیاد پیششون و بعد وقتی بکهیون و به بهانهی خرید کردن از خونه بیرون میبره با جونگین دنبالشون بیاد.
بکهیون دیگه چیزی نگفت و با زیاد کردن صدای موسیقیای که درحال پخش بود شروع به خوندن همراهش کرد.
چقدر همهچیز راجبش قشنگ بود... جوریکه اون آهنگ عاشقانه رو با خیره نگاه کردن به چانیول زمزمه میکرد باعث میشد چانیول یه سوزش شیرین و توی قلبش حس کنه.
چانیول خیلی حرفا داشت تا درجواب اون صدای لطیف و آهنگین بزنه ولی هنوز زود بود؛فقط یکم دیگه باید صبر میکرد.
وارد محوطهی جنگلی که شدن بکهیون با هیجان شیشه رو پایین کشید و درحالیکه میخندید اجازه داد باد با موهای لختش بازی کنه.
"کلاهت و بذار سرت عزیزدلم... میترسم سرما بخوری"
پسرکش کلاه هودیش و روی سرش کشید و با ذوق به سمتش برگشت.
"وای یول! من تا بحال شب نیومده بودم اینجا... خیلی خوشگله!"
چانیول درجواب لبخند زد و سراشیبی رو بالا رفت و بعد ماشین و نگه داشت؛ بکهیون بلافاصله از ماشین پیاده شد و تا جایی که دشت تموم بشه دوید و به سمت چانیول چرخید.
"بدو بیا یول! همهی شهر و میشه ازینجا دید!"
چانیول حتی متوجه نشد چجوری در ماشین و بست و قدمای بیتابش و به سمت بکهیون برداشت.
بکهیون اونجا زیر نور ماه ایستاده بود و نفس چانیول و بند میاورد.
دستاش نرمی هودی بکهیون و رد کرد، روی شکمش بهم پیچید و چونهش و روی شونهی ظریفش گذاشت.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...