🎼Jolene, Dolly parton
بکهیون داشت مثل دیوونهها دور خودش میچرخید و غر میزد. فقط یک ساعت و نیم تا شروع مهمونی مونده بود و هنوز حتی کیک هم آماده نبود. چانیول لحظهی آخری بهش پیام داده بود که یه کاری براش پیش اومده و دیرتر میاد. لعنت بهش که اصرار کرده بود خودش کیک و درست و تزئین میکنه و حالا توی این وضعیت بود.
جونگین و لیمو پیش یورا نونا بودن و قرار بود ساعت هشت بیان خونه تا بتونن پسر کوچولو رو سوپرایز کنن.
"چانیول حتما خیلی ازم ناامید میشه..."
مامانش بدون اینکه نگاهش کنه مواد کیک جدید و با همزن هم میزد و بکهیون میتونست چشم غرههای زیرچشمیش و ببینه.
"اگه تا اون موقع درست نشه چیکار کنم؟"
بیحواس دور میزی که خانم بیون نشسته بود راه میرفت و فکر و خیال میکرد.
"تولد پسرکم و خراب کردم..."
صدای همزن بیشتر شد و بکهیون به موهاش چنگ زد.
"وای اگه این یکی هم بسوزه چ..."
"بکهیون!"
از داد یهویی مامانش توی جاش پرید و به زن که حالا اخم پررنگی داشت نگاه کرد.
"یک دقیقه! فقط یک دقیقه رفتم تا گوشیم و جواب بدم و وقتی برگشتم دیدم کیک بیچاره تبدیل به خاکستر شده و الانم مجبورم دوباره درستش کنم!"
بکهیون با لبای آویزون روی صندلی چوبی روبروی مامانش نشست تا پروسهی سرزنش شدنش تموم بشه.
"همهی صورت و لباسام آردی شده و درنهایت اونی که قراره برای دوستپسرش با کیکی که من! پختم خودشیرینی کنه تویی!"
بکهیون لباش و از هم فاصله داد تا از خودش دفاع کنه ولی بکهی با نگاهش تهدیدش کرد و بکهیون فقط دهنش و بست و سرش و پایین انداخت.
"برو فقط آماده شو و من و با این کیک تنها بذار"
بکهیون با تعلل بلند شد و دستاش و روی شونههای مامانش گذاشت.
"لطفا مراقبش باش و سریع درستش کن... به چانیول هم نگو من باعث سوختن کیک شدم... یادت نره با خرسای کوچولو تزئینش کنی... جونگین اونج..."
"بیون بکهیون!!"
خانم بیون دوباره تهدیدکننده صداش کرد و بکهیون یه بوسهی سریع روی گونهی آردیش گذاشت.
"غلط کردم.. ممنون... دوست دارم"
تندتند گفت و بعد سریع از آشپزخونه خارج شد. باید به مامانش اعتماد میکرد. درواقع چارهی دیگهای هم نبود.
"ببین بک... خوب شده؟"
بکهیون به کیونگسو که حالا همهی جای خونه رو از بادکنکای سفید و یاسی هلیومی پر کرده بود نگاه کرد و لبخند زد. دوستدخترش سئول نبود و نتونسته بود همراهش بیاد.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...