انقدر بزاقش و قورت داده بود که دهنش خشک خشک شده بود. صفحهی گوشیش روی میز کارش روشن بود و بکهیون با حالت گریه نگاهش میکرد.
دوستپسرش از بالاتنهی جذاب لعنتیش توی باشگاه براش عکس فرستاده بود و بکهیون فقط کم مونده بود زبونش و روی صفحهی گوشیش بکشه.
"چرا اینکارا رو باهام میکنی آخه مرد سکسی من؟"
رو به عکس روی صفحهی گوشیش نالید و بعد با فکری که به سرش زد، لبش و گاز گرفت و برای چانیول تایپ کرد.
"منم چنتا عکس دارم... میخوای ببینیشون؟"
گوشی رو تقریبا روی میز پرت کرد و درحالیکه پاهاش و توی سینهش جمع کرده بود و انگشتاش و بین دندوناش گذاشته بود شروع کرد به چرخ خوردن روی صندلی کارش.
وقتی صدای گوشیش بلند شد دستش و به لبهی میز چسبوند تا خودش و نگه داره ولی به خاطر سرعت زیاد صندلیش تقریبا نزدیک بود بخوره زمین. درحالیکه بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود نفس نفس میزد گوشیش و برداشت و به صفحهش نگاه کرد.
"مگه تو هم باشگاه میری گلبرگ؟... بفرست عکسات و"
با انگشتایی که میلرزید کوتاه تایپ کرد نه و بعد وارد گالریش شد و بدون فکر همهی عکسای نودش و برای دوستپسرش ارسال کرد و دوباره گوشی رو جوری از خودش دور کرد که انگار اینجوری همهچیز قراره به فراموشی سپرده بشه.
"وای! وای! وای!"
دستاش و روی صورتش گذاشت و درحالیکه حسابی برای دیدن واکنش چانیول هیجان داشت پاهاش و تکون داد.
تقریبا چهار دقیقه گذشته بود و با اینکه واضحا چانیول پیامش و دیده بود خبری ازش نبود.
"چرا هیچی نمیگه پس؟"
عروسک روی میزش و مخاطب قرار داد و با نگرانی زمزمه کرد.
نگاهش و ناامید به صفحهی گوشیش دوخت و با سرعت نور عکسی که چانیول براش فرستاده بود و باز کرد.
"خدایا! نگاهش کن آخه!"
با دیدن یکی از عکساش که دوستپسرش با ادیت جاهای مختلف بدنش و پر از ایموجی بوسه کرده بود میخواست بزنه زیر گریه که چانیول همون موقع بهش زنگ زد و بکهیون درحالیکه هل شده میایستاد تماس و وصل کرد.
"الو؟... عزیزم؟"
"میدونی چیه هیون؟... من امروز همینجوری هم یه روز سخت و پرکار داشتم و نبودنم برای ناهار کنارتون اوضاع رو حتی بدتر کرده بود... اونوقت بنظرت عادلانهست که وقتی لبام از پوست بوسیدنیت انقدر دوره، اینجوری از خوشگلیات برام عکس بفرستی؟"
لحن چانیول یجوری جدی بود که بنظر واقعا منتظر شنیدن یه جواب منطقی از سمت بکهیون بود.
"دوسشون... داری؟"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
ᥫ᭡Tag You're It
Hayran Kurgu[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...