13

2K 481 276
                                    

طبق چند روزه گذشته چانیول درحالیکه جونگین و بغل گرفته بود جلوی در آپارتمانش ایستاده بود و بکهیون با سری که تکیه داده بود به در خیلی مظلوم نگاهش میکرد تا شاید بتونه نظرش و عوض کنه.

"الان اینجوری نگاه میکنی که من دیگه دلم نمیاد برم هیون"

بکهیون تکیه‌ش و از در برداشت. یه قدم جلو رفت و دستش و روی دست چانیول گذاشت.

"خب پس نرو دیگه... جونگین و ببین... پسرم گناه داره هر شب اینجوری بدخوابش میکنی..."

چانیول از شنیدن جوریکه دوست‌پسرش، جونگین و صدا میزد لبخند بزرگی زد و بعد مشکوک روبه بکهیونی که گونه‌ی پسربچه‌ی خواب‌ و لمس میکرد چشماش و ریز کرد.

"راستش و بگو ببینم آقای مدیر، تو الان دلت برای خودت میسوزه یا خرس‌کوچولو؟"

بکهیون لباش و توی دهنش کشید و لپاش و باد کرد.

"هر دومون گناه داریم خب..."

پسر کوچیکتر زیرلب جواب داد و چانیول به خنده افتاد.

"بیا اینجا ببینم"

چانیول بی‌صبر ازش خواست و سرش و به پایین خم کرد. بکهیون با خنده‌ی ریزی روی پنجه‌ی پاهاش بلند شد تا بتونن لبای هم و کوتاه ببوسن.

"فردا ساعت ده و نیم بیام دنبالت خوبه؟"

چانیول تصمیم گرفته بود تا یورا و مامان بکهیون و فردا شب برای شام دعوت کنه و بکهیون قرار بود برای اولین بار خواهر دوست‌پسرش و ببینه و مامانشم بالاخره میتونست با چانیول و جونگین آشنا بشه.

بکهیون میخواست بگه که نه، خوب نیست؛ چون دوست داشت دوست‌پسرش بهش پیشنهاد بده که همراهش بره ولی فقط سرش و تکون داد و دوباره به چارچوب در تکیه داد.

"من اینجا شب تنها میترسم..."

مگه پنج سالته؟ این همه هوش سرشار و از کجا آوردی بکهیونی؟

چانیول نگاهش و به سقف داد و سعی کرد تا جایی که میتونه آروم بخنده و جونگین و بیدار نکنه.

"خدایا.."

بکهیون فقط بغ کرده نگاهش کرد و امیدوار منتظر شد تا شاید دل مرد عزیزش به رحم بیاد‌.

"قرار بود آروم پیش بریم... یادت که نرفته عزیزم؟"

بکهیون میخواست بگه، فقط کنار هم بخوابیم نه با هم! ولی به سختی جلوی خودش و گرفت، چون متاسفانه به هیچ وجه توی این یه مورد به خودش اعتماد نداشت‌!

"ازین آروم‌تر؟"

زیرلب غر زد و چانیول دوباره به خنده افتاد.

"من دیگه بهتره برم چون مقاومت دربرابر چشمای قشنگت داره سخت میشه..."

چشمای بکهیون برق زد و بالاخره لبخند زد.

ᥫ᭡Tag You're ItOù les histoires vivent. Découvrez maintenant