5

1.8K 473 180
                                    

"باید اعتراف کنم که حسودیم شده..."

چانیول پشت میز نشست و بکهیون با خنده جونگین و از توی بغلش بیرون آورد و روی صندلی کنارش بین خودش و چانیول نشوند.

"اونی که باید حسودی کنه منم که همچین پسر شیرینی ندارم"

چانیول میخواست چیزی بگه که اومدن سفارششون منصرفش کرد.

بعد از اینکه غذاهاشون روی میز قرار گرفت چانیول غذایی که مخصوص جونگین گرفته بود و جلوش گذاشت و بکهیون آستینای پسر کوچولو رو بالا زد. برای چند ثانیه سکوت بینشون برقرار شد و مشغول غذا خوردن شدن.

"سبزی میتام..."

صدای بچگونه‌ی جونگین سکوت و شکست و دست کوچیکش به سمت بروکلی‌ای که توی ظرف بکهیون بود اشاره کرد.

"اینو و میخوای؟"

بکهیون بروکلی رو با چنگال جلوی دهن گرد و باز شده‌ی جونگین گرفت.

وقتی جونگین میخواست بروکلی رو توی دهنش ببره بکهیون چنگال و عقب کشید و باعث خنده‌‌های ریز پسر چهارساله شد. بکهیون هم همراهش خندید و اینبار اجازه داد بروکلی توی دهنش قرار بگیره.

"اولین بچه‌ای که میبینم به سبزیجات علاقه داره..."

چانیول با غرور به پسرش نگاه کرد.

"جونگین من با بقیه‌ی بچه‌ها فرق داره..."

روبه بکهیون چرخید و ادامه داد:

"تعجبی نداره که مدیر یه مهدکودکی... رابطه‌ت با بچه‌ها واقعا خوبه..."

بکهیون لقمه‌ی توی دهنش و جوید.

"فکر کنم اینطور باشه"

وقتش بود یکمی از خوبیاش بگه تا چانیول چشماش و بیشتر باز کنه و ببینه که بکهیون چقدر پسر مناسبی برای قرار گذاشتنه!

"جالبه... من همین الان فهمیدم که با یه نفر اومدم ناهار بخورم و تنها چیزی که ازش میدونم اسم و فامیل و شغلشه.... اوه راستی! و اینکه از رانندگی می‌ترسه!"

بکهیون لباش و توی دهنش جمع کرد.

"ای کاش این آخری رو نمیدونستی"

چانیول خندید و مشغول برش دادن استیکیش شد؛ بکهیون هم همینطور.

"چیز خاصی نیست که بخوای بدونی..."

وقتی متوجه شد که هنوز جواب سوال چانیول و نداده آروم زمزمه کرد؛ شروع این مکالمه‌ راهی بود که میتونست به جواب سوالاش برسه ولی قبل ازینکه بخواد سوالی بپرسه چانیول شروع به حرف زدن کرد.

"هیچی که نمیشه... بذار من راجبت سه تا حدس بزنم و بعد نوبت توعه که راجب من حدس بزنی، خوبه؟"

بکهیون با خوشحالی سر تکون داد؛ حالا میتونست خیلی راحت سوالاش و از چانیول بپرسه.

"قبوله"

ᥫ᭡Tag You're ItHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin