با زبونی که بین دندوناش بود روی میز خم شد و تندتند انگشتاش و روی صفحهی گوشیش حرکت داد.
"فقط یکم دیگه مونده!"
چشماش حتی برای یک ثانیه هم از صفحهی گوشیش تکون نمیخورد و بدنش مدام روی صندلیش جابهجا میشد.
"حروفای الفبا کجان بکهیون؟"
بکهیون که حتی متوجه باز شدن در اتاقش هم نشده بود زحمت جواب دادن به جونگده رو به خودش نداد و به بازی کردن ادامه داد.
"بکهیون؟!!"
"الان نه جونگده! وسط بازیم!"
بکهیون بدون اینکه سرش و بالا بیاره تند تند کلمات و پشت هم ردیف کرد و جونگده براش چشماش و ریز کرد.
"بکهیون؟"
"زامبیهای لعنتی! دیگه نمیذارم مغزم و بخورین!"
بکهیون زیرلب حرصی زمزمه کرد و بعد با یه بمب گیلاسی زامبیای که نزدیک خونهش رسیده بود و ترکوند.
"حقته! بمیر!"
"بکهیون آقای پارک چانیول اینجان!"
سر بکهیون با ضرب بالا اومد و از دیدن جونگدهی تنها که شروع به خندیدن کرده بود دندوناش و روی هم فشرد و سریع بازی رو متوقف کرد.
"میدونستی خیلی بینمکی جون؟!"
بکهیون رو به مربی مهدش که شونههاش و بالا انداخت اخم کرد.
"تنها چیزیه که روت جواب میده!"
بکهیون اعتراضی نکرد... دیگه کی بود که ندونه پارک چانیول تنها نقطه ضعفهشه؟
جونگده دستاش و توی جیباش فرو برد و جلوتر اومد.
"تو واقعا مدیر نمونهای هستی... توی ساعت کاری داری با گوشیت بازی میکنی و مربی پرتلاشت که انقدر زحمت میکشه رو دست به سر میکنی..."
بکهیون با غیض به دوستش نگاه کرد.
"من مدیر اینجام... میتونی توبیخم کن آقای مربی پرتلاش!"
جونگده چشماش و چرخوند.
"چی میخوای؟"
"پرسیدم مکعبهای حروف الفبا کجان؟ سر جای قبلیشون نبودن"
بکهیون صندلیش و جلوتر کشید تا تسلط بیشتری روی گوشیش داشته باشه.
"فکر کنم آقای سو گذاشته باشتشون توی جعبهی داخل کمد اسباببازیها"
جونگده گیج نگاهش کرد و گفت:
"ولی اونا برای آموزشن نه وسیلهی بازی..."
بکهیون کلافه از سوالای جونگده پیشونیش و خاروند. گیاهای بیچارهش داشتن آروم آروم خورده میشدن و بکهیون باید نجاتشون میداد.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...