بکهیون الان دو هفته بود که روی ابرا زندگی میکرد...
دوستپسر عزیزش صبحها همراه جونگین میرسوندش مهد و فقط خدا میدونه که بکهیون با چه ذوق و شوقی دست توی دست جونگین وارد کلاس میشد، پسر کوچولوشون و روی صندلیش مینشوند و بارها به کیونگسو گوشزد میکرد که حواسش بهش باشه و کار به جایی میرسید که کیونگسو به زور از کلاس بیرونش میکرد؛ ظهرها هم چانیول میرسوندش خونه و بعد خیلی خشک باهاش خداحافظی میکرد!
بکهیون کمکم داشت عقلش و از دست میداد چون تنها لمسی که بینشون بود گرفتن دستای همدیگه یا بغلای کوتاهی بود که بکهیون همیشه شروعکنندشون بود.
دو بار دیگه هم با هم رفته بودن تمرین رانندگی و بطرز عجیبی بکهیون هیج پیشرفتی نداشت! جوریکه بالاخره مجبور شده بود بین فریادای وحشتزدهش اعتراف کنه که فقط برای بودن کنار چانیول پیشنهاد آموزش رانندگی رو داده ولی دوستپسر جذابش بهش گفته بود که بالاخره باید رانندگی رو یاد بگیره. هرچند که بکهیون سعی کرده بود حسابی خودش و مظلوم کنه تا منصرفش کنه ولی درنهایت فقط مثل یه پسر خوب به حرف دوستپسرش گوش کرده بود.
دوستپسرش؛ کلمهای که کیونگسو و جونگده جدیدا بهش حساسیت پیدا کرده بودن چون اینروزا از هر ده کلمهای که از دهن بکهیون خارج میشد نهتاش بطرز مستقیمی راجب دوستپسرش بود و اون یه کلمه هم بطرز غيرمستقيمی مربوط به دوستپسرش بود!
به ساعت روی دیوار نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد؛ شاید قبلا ساعت ده صبح براش معنی خاصی نداشت و صرفا وقت میوه خوردن بچهها بود ولی الان یه پسر کوچولو داشت که باید مطمئن میشد تمام تیکههای سیب و هویجاش و خوره؛ با لبخند از دوباره دیدن جونگین وارد سلف کوچیکشون شد و بعد با عشق به جونگینی که مثل همیشه کنار سانی نشسته بود نگاه کرد.
روزای اول خانم جانگ که سئول سلف بود از دیدنش متعجب میشد ولی حالا دیگه براش عادی شده بود؛ بکهیون میدونست که مطمئنا همهی کارکنان مهد تا حالا متوجهی رابطهش با چانیول شده بودن.
"بکهیونی!"
جونگین با دیدنش ذوقزده صداش زد و براش دست تکون داد؛ بکهیون هم برای پسرک چهارساله دست تکون داد و با قدمای سریعتری به سمتش رفت.
بکهیون قرار نبود به روی خودش بیاره ولی چند باری بطرز غیرمستقیم سعی کرده بود به جونگین یاد بده که بابایی صداش کنه! ولی متأسفانه تا الان تلاشاش با شکست مواجه شده بود و فعلا فقط همون بکهیونی بود..
موهای نسبتا بلند پسر بچه رو پشت گوشش شونه زد و به ظرف میوهش نگاه کرد؛ همهی ظرف خالی بود و فقط یه تیکه سیب داخلش مونده بود.
"با این سیب کوچولو قهری؟"
جونگین با چنگال عروسکیش تیکهی سیب و برداشت و به سمتش گرفت.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...