35

1.6K 472 343
                                    

کلافه مداد طراحی توی دستش و رها کرد و سرش و بین دستاش نگه داشت. هر چقدر سعی داشت تمرکزش و روی کار بذاره بی‌فایده بود.

چانیول توی آشفته‌ترین و درمونده‌ترین حالت ممکن بود؛ حتی بیشتر از زمانی که سویون با فرزند یک روزه‌ش رهاش کرده بود.

خودش رو گم کرده بود و حس میکرد حتی یک ثانیه‌ی دیگه رو هم نمیتونه بدون دیدن بکهیون دووم بیاره؛ دلتنگش بود...

بی‌نهایت دلتنگ خیره شدن به چشمای براقش، وقتی که داشت با ذوق براش از بچه‌های مهد حرف میزد شده بود. نفساش تنگ شده بود و به معنای واقعی داشت میمرد. بکهیون مثل یه روح توی جسم چانیول دمیده شده بود و حالا زندگی کردن بدون اون برای چانیول غیرممکن بنظر‌ می‌رسید.

از دیشب که با خانم بیون حرف زده بود و راجب حال بکهیون شنیده بود داشت عقلش و از دست میداد.

خدایا! وضعیت تنفسیش!

اگه توی خونه پنیک میکرد و کسی کنارش نبود چی؟

میدونست که با اینجا نشستن دلش آروم نمیگیره برای همین بلند شد و با عجله کتش و تنش کرد؛ باید به دیدنش میرفت، باید باهاش حرف میزد و به خونه‌شون برش میگردوند.

دیگه براش مهم نبود علت اون اتفاق لعنت شده چی بود چون حالا می‌فهمید که یه چیزی سر جاش نیست و هیچ‌چیز با عقل جور در نمیاد. جونگین تا قبل ازون روز هیچ واکنش منفی‌ای دربرابر بکهیون نشون نداده بود و چانیول حالا متوجه میشد ‌که چقدر احمق بوده که حتی همچین چیزی رو بعنوان احتمال توی سرش در نظر گرفته‌.

اگه بکهیون هیچوقت نمی‌بخشیدش چی؟

ترسیدن جونگین از بکهیون حتما یه علت کوفتی داشت که چانیول حالا میتونست قسم بخوره میتونه هرچیزی باشه بغیر از مورد آزار و اذیت قرار گرفتن پسر کوچولوش توسط معشوقه‌ش.

درحالیکه شالگردنش و روی شونه‌هاش مینداخت در و باز کرد ولی قبل ازینکه کاملا از اتاقش خارج بشه با چیزی که دید سر جاش خشکش زد.

بکهیون اون جا بود؛ روبروی منشی ایستاده بود و هنوز متوجه حضور چانیول نشده بود.

دستش روی دست‌گیره‌ی در محکم شد و اسم بکهیون و صدا زد ولی هیچ صدایی از بین لباش خارج نشد.

اومده بود تا برای همیشه چانیول بی‌لیاقت و ترک کنه؟

احتمالا.

"آقای پارک..."

دختر جوون اسمش و صدا زد ولی چانیول توجهی نکرد چون تمام حواسش پرت نگاه خیره‌ی بکهیون روی خودش بود.

مرد کوتا‌ه‌تر بدون اینکه ارتباط نگاهشون و برای لحظه‌ای قطع کنه جلوتر اومد، براش سر تکون داد و چانیول هل شده از جلو در کنار رفت تا بکهیون وارد اتاق بشه.

ᥫ᭡Tag You're ItHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin