Chapter 3

614 86 13
                                    


"خودت ميدوني از حاشيه و مقدمه چيني متنفرم..."
پدرم گفت.يه نفس عميق كشيد و ادامه داد:
"من به چندتا سرمايه دار عرب بدهي دارم،يه بدهي زياد كه اگه كل خونه و املاكم رو هم بفروشم،نميتونم حسابشو صاف كنم..."

پدرم دوباره حرفشو قطع كرد و سرشو پايين انداخت

"بابا خودت الان گفتي از مقدمه چيني بدت مياد!لطفا بگو چي شده"
با استرس و نگراني گفتم و هم زمان دارم از كنجكاوي ميميرم

"اونا تا فهميدن من نميتونم بهشون پول بدم،به جاي پول تورو از من خواستن"
اون حرفشو يك نفس گفت و بعد به من خيره شد

چي شد؟ به جاي بدهي منو خواستن؟

فكراي كثيفي توي ذهنم به وجود اومد و ضربان قلبم بالا رفت.اونا كه نميخوان از من استفاده كنن؟ميخوان؟

"پدر...شما كه نميخواي منو به اونا تحويل بدي؟بگين كه قبول نكردين!"
اون از روي مبل بلند شد و ايستاد

"من قبول كردم.چاره ي ديگه اي نداشتم!اون مرد جزو پولدار ترين آدماي روي زمينه و از هرنظر ميتونه تورو تأمين كنه و درضمن!به من و مادرت فكر كن!ما هم ميتونيم زندگي خودمونو ادامه بديم"

گفت و به سمت اتاقش رفت.

من هنوز تو شوك بودم و حتي نميتونستم حرف بزنم!واقعا؟چطور ممكنه پدرم منو به چندتا عرب بفروشه؟من هرزه نيستم و هيچ وقت نميشم

اون مرد زياد دور نشده بود ولي يهو ايستاد و همون جور كه پشتش به من بود گفت:

"فردا به عقد غيابي اون مرد درمياي و روز تولد شونزده سالگيت به كشور امارات و عمارت اون مرد فرستاده ميشي...درضمن! هيچ كس نبايد تا آخرين روز،اونم براي خداحافظي از اين موضوع خبر داشته باشه"

و با سرعت به سمت اتاقش رفت و درو بست

چي؟عقد؟اين كارشون دور از انسانيته اون وقت ميخوان از شرع پيروي كنن؟ درهرصورت من اين وسط به عنوان يه هرزه همه جا شناخته ميشم! چه ازدواج كنم و چه نكنم!

وقتي به خودم اومدم اشك جلوي ديدمو گرفته بود و همه جا رو تار ميديدم...فكم شروع به لرزيدن كرد و بغضم تركيد...خونه از صداي هق هق من پر شد

دست مادرمو پشتم احساس كردم كه داشت سعي ميكرد آرومم كنه ولي تحملم تموم شد.ايستادم و بلند داد زدم:

"از همه تون متنفرم!شما آدماي بي احساس..."

هيچ انرژي اي براي تموم كردن جمله ام نداشتم.جايي رو درست نميديدم ولي راه اتاقم رو بلدم

وارد اتاق شدم و درو پشت سرم كوبيدم.همون جور كه به در تكيه داده بودم،ليز خوردم و روي زمين نشستم.فقط صداي هق هق من و مادرم به گوش ميرسيد و جو خوبي نبود

من اون مرد عرب رو تاحالا نديدم.اصلا نميشناسمش!حتي...حتي اسمشم نميدونم! چرا بايد به عقد همچين آدمي در بيام؟اصلا چند سالشه؟

نكنه...نكنه از اين پيرمرداي هوس باز كه چند تا زن دارن باشه؟!

اين چه سوالي بود!خب معلومه همچين آدميه!معلومه منو فقط براي هوس و شهوتش ميخواد!

اصلا چرا من؟

زندگي از اين بدتر هم ميتونه بشه؟

-------------------
خب!موضوع اصلي داستان معلوم شد! اصل داستان و اتفاقات از قسمت بعد شروع ميشه
❤️❤️❤️❤️❤️

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن