Chapter 40

648 83 21
                                    


داستان از نگاه سحر

"تو نميخواي با من دعوا كني؟"

هوفي كشيدم.ياسر واقعا عجيب شده

ديشب پرستارها به من گفتن باردارم و اين خجالت آور بود چون انگار تنها كسي كه اونجا از اين موضوع بي خبر بود من بودم!

اولين ثانيه خواستم همونجا يه دعواي مفصل با ياسر داشته باشم و هرچي ميتونم بهش بگم چون اون حداقل بايد بهم ميگفت قبل از اينكه اين اتفاق بيفته

ولي ديگه خسته شده بودم.از دعوا كردن خسته شده بودم اصلا نميتونستم اين كارو بكنم به دو دليل

اول اينكه هيچ انرژي اي نداشتم و دليل دوم هم خيلي احمقانه بود!چون من كاملا از دستش ناراحت نبودم و خودم هم اينو ميخواستم. اگر كسي اينو بفهمه مطمئنا به عقلم شك ميكنه چون من هنوز خودم بچه ام ولي اينجا فكر كنم سن من مناسب باشه براي اين

شايد با خودم ميگفتم دلم براي ياسر تنگ شده ولي با كاري كه اون كرد،حس كردم دوباره ازم سواستفاده شده...اون يه توضيح به من بدهكاره!

"نميخواي جوابمو بدي؟"
فهميدم بعد از سوال ياسر فقط به ديوار خيره شدم و رفتم توي فكر

"نه...من نميخوام باهات دعوا كنم"
صادقانه جواب دادم و اون از روي آسودگي آه كشيد

ولي من اين دفعه انگشت اشاره مو به نشونه تهديد جلوش گرفتم و ادامه دارم:
"اما تو بايد به من توضيح بدي"

نگراني دوباره به چهره اش هجوم آورد و اگه من خودمو كنترل نميكردم،همونجا از خنده غش ميكردم

"چيو؟"
اون پرسيد

"اينكه چرا اون شب با من خوابيدي و بعد رفتي؟"
اون متوجه بغض توي صدام شد و نگاهشو از من گرفت

ولي بعد با جديت گفت:
"خب من فقط ميخواستم باردارت كنم"
صداقت توي صداش به وضوح معلوم بود

صورتم قرمز شد...يه جوري حرف زد انگار چيز راحتيه!اوه البته كه براي اون راحته! اين منم كه بايد نه ماه علاوه بر خودم يه چيز ديگه هم تحمل كنم

اگه از الان قراره اين طوري درد بكشم نميتونم حدس بزنم ماه هاي آخر قراره چجوري باشه!

"چرا؟"
من واقعا بايد بدونم

اون آه كشيد و با كلافگي دستشو توي موهاش كشيد انگار داشت دنبال جواب ميگشت و گفت:
"چون...چون من بچه ميخواستم"
يه لبخند مسخره زد و ادامه داد:
"حوصله ام سر رفته بود"

پوزخند زدم و گفتم:
"دروغ ميگي"
و سمت ميز آرايش رفتم تا موهامو ببندم

اون يهو دست و پاشو گم كرد و پرسيد:
"ميشه فقط يك بار باورم كني؟"

اوه عشقم چند بار باورت كنم؟ديگه شانسي نداري مخصوصا وقتي داري دروغ ميگي

آه كشيدم و همون جور كه موهامو بالا ميبستم گفتم:
"نه چون داري دروغ ميگي...چشمات دروغ ميگه"

سمتش برگشتم و ادامه دادم:
"و تو هيچ وقت راحت در مورد همچين چيز مهمي حرف نميزني"

نگاهم به سبدي كه روي ميز وسط اتاق بود افتاد.احساس گرسنگي كردم پس سمتش رفتم و از توش يك بسته اسمارتيز برداشتم و چندتا خوردم

ياسر آه كشيد.انگار كلافه شده بود چون دستشو پشت گردنش ميكشيد و تقريبا زمزمه كرد:
"سحر تو نميفهمي"

خودم هم نفهميدم اون اسمارتيزها رو با چه سرعتي خوردم! ايستادم و تو چشماش خيره شدم و گفتم:
"چرا هروقت جوابي نداري اين جمله رو ميگي؟"

نگاهشو از من گرفت و گفت:
"نميدونم"
و دستاشو كنار خودش تو هوا تكون داد

دوباره روي مبل نشستم و آه كشيدم
متنفرم از اينكه مجبورم كاري بكنم كه كسي براش دليلي نداره.زندگي من بر پايه اجبار ساخته شده.اجبار اينكه به يكي اعتماد كنم هم روش!

ياسر جلوي من زانو زد و دستاشو روي زانوهام كشيد و گفت:
"سحر قول ميدم يه روز بهت بگم.الان وقتش نيست ولي بهت ميگم فقط باورم كن"

دستامو روي بازوهام كشيدم و خودمو بغل كردم.سعي ميكردم به چشماش نگاه نكنم و گفتم:
"چرا بايد باورت كنم وقتي تو حتي سعي هم نكردي؟"

"منظورت چيه؟"

اين دفعه واقعا خجالت ميكشيدم توي چشماش نگاه كنم پس همون طور كه به پنجره خيره شده بودم زمزمه كردم:
"من بهت حقيقت رو گفتم راجع به حرفام به مادرم.من گفتم...خب من گفتم..."

"گفتي دوستم داري"
ياسر حرفمو قطع و كامل كرد

نفس عميق كشيدم و گفتم:
"و تو باور نكردي"

لبامو از توي دهنم گاز گرفتم تا جلوي گريه مو بگيرم.از وقتي وارد اين عمارت شدم از بس اينكارو كردم مطمئنم لب هام بالاخره زخم ميشه

دندونام رو از روي لب هام برداشتم و ادامه دادم:
"ياسر من هيچ وقت به چشمات خيره نميشم و دروغ بگم"

اون پيش خودش خنديد و گفت:
"پس چرا الان به من نگاه نميكني؟"

شونه هامو بالا انداختم و اعتراف كردم:
"خجالت ميكشم"

ياسر دوباره خنديد و چونه مو گرفت و منو مجبور كرد تا توي چشماش نگاه كنم

"ديگه هيچ وقت از من خجالت نكش.نگاه كن تو الان يه بچه از من داري"
و دستشو روي شكمم كشيد

"هنوز بزرگ نشده..."
گفتم و به دستش كه زير تي شرتم حركت ميكرد نگاه كردم

بعد از چند ثانيه ياسر به من نگاه كرد و جلو اومد
به مبل كاملا تكيه دادم و حالت صورت ياسر عوض شد

"چرا عقب رفتي؟"
اون پرسيد

"جلو اومدي"
نبضم زياد شده بود

"مگه نگفتي دوستم داري؟"
منو به چالش كشيد

سرمو به علامت تاييد تكون دادم و اون با پوزخند زد و جلو تر اومد.بالاخره بعد از يك ماه لب هامون همديگه رو لمس كردن

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن