Chapter 14

730 86 17
                                    


صداهايي اطرافم شنيدم...
مثل پچ پچ چندتا زن فضول...

نوري كه توي چشمام افتاده بود،اذيتم ميكرد و مجبور شدم چشمام رو باز كنم

چندبار پلك زدم تا به نور محيط عادت كنم و به محض اينكه چشمام كامل باز شد،نفس خدمتكارهايي كه اطرافم بودن،بريده شد و شنيدم يكي شون گفت:
"چقدر چشماش قرمزه!"

اهميت ندادم و با دقت بيشتر به اطرافم نگاه كردم و متوجه مردي شدم كه كنارم ايستاده بود.اون كت شلوار پوشيده بود و داشت سِرُمي كه به دستم وصل بود رو چك ميكرد.اون احتمالا پزشكه!

"چي شده؟"
با صداي خشداري پرسيدم.احتمالا اين به خاطر جيغ ها و هق هق هاييه كه زدم

"فشارت افتاده بود.بهت سرم وصل كردم و الان خوبي"
اون مرد گفت و لبخند زد و بعد سرم رو از دستم بيرون آورد و خودشم از اتاق بيرون رفت

سرم درد ميكرد و به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم

رو به مرضيه كردم و باهمون صداي مضخرفم گفتم:
"چي شد دقيقا؟به من بگو"

با لهجه مسخره اش گفت:
"آقا اومدن طبقه پايين گفتن شما رو چك كنيم و بعد رفتن بيرون.فكر كنم خيلي عصباني بودن. سريع اومدم اينجا و با ملافه پوشوندمتون.از حال رفته بودين و من سريع زنگ زدم به دكتر.خانم؟چشماتون چرا قرمزه؟"

اون رپ گفت؟حتي بين جمله هاش نفس هم نكشيد
واقعا صداي جيغ منو نشنيده؟ميپرسه چرا چشمام قرمزه؟ به هرحال من كه جوابشو نميدم! اون خدمتكاره و الان من اصلا توي موقعيت خوبي نيستم پس با بيخيالي گفتم:
"خيلي ممنون مرضيه.ميتونين برين"

و به محض بيرون اومدن اين جمله از دهن من،اونا از اتاق بيرون رفتن و درو بستن
ميدونم كسي توي اتاق نيست ولي با اين حال ملافه اي كه روم بود رو دورم پيچيدم و سمت دست شويي رفتم.من هرلحظه احساس خطر ميكنم و اين منو اذيت ميكنه

ميدونستم كه بعد از هر رابطه خانم ها بايد برن دست شويي پس منم اين كار رو كردم و وقتي كارم تموم شد، در سطل زباله رو باز كردم تا دستمال توالت رو توش بندازم ولي نگاهم به كا*ند*وم خوني اي افتاد كه توي سطل زباله بود و اين صحنه باعث شد قلبم درد بگيره...

جلوي اشكايي كه ميخواستن از چشمام جاري بشن رو گرفتم و از دست شويي بيرون اومدم و مستقيم رفتم توي حمام

قدم زدن يكم برام سخت بود چون هنوز سوزشي رو بين پاهام احساس ميكردم

وان رو با آب گرم پر كردم.توش نشستم و چشمامو بستم

زندگي چقدر ميتونه پيچيده باشه؟تا كي ميخواد اين كارشو ادامه بده؟چند بار ديگه قراره اين بلا رو سرم بياره؟

با عصبانيت از خونه رفته بيرون؟ خيلي براش بد بودم؟راضي نشده؟ هه! فكر كنم اينجا من بايد عصباني باشم نه اون!

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن