Chapter 4

637 89 13
                                    


يك ساعت گذشت،دو ساعت گذشت،سه...چهار ساعت گذشت و من هنوز گريه ميكردم ولي ديگه صدايي از گلوم خارج نميشد

بي صدا گريه ميكردم و ميلرزيدم... ترس تمام وجودمو گرفته بود و حتي جرئت فكر كردن به بلاهايي كه قراره تا ده روز آينده سرم بياد رو نداشتم

خدايا!يعني ميشه تمام حرفاي پدرم فقط يه شوخي مسخره باشه و فردا وقتي از خواب بيدار شدم بالاي سرم داد بزنن سوپراااايز!!

من آماده نيستم!من حتي براي صحبت كردن با يه مرد هم آماده نيستم چه برسه به اينكه به عقد يكي شون دربيام!

تمام افكارم هجوم بردن به فردا...مراسم عقد من با كسي كه حتي اسمشم نميدونم!

ولي وقتي به ده روز آينده فكر كردم،قلبم درد گرفت...خدايا!خودت ميدوني من براي ازدواج و تشكيل خانواده و اين چرت و پرتا آماده نيستم!

"دخترم؟"
صداي گرفته ي مادرم رو از پشت در شنيدم.وضع اون بهتر از من نيست

هميشه به آينده ي خودم اميدوار بودم. فكر ميكردم با يه مرد خوب ازدواج ميكنم كه اصلا شبيه پدرم نيست ولي الان... كسي كه قراره به اجبار به عقدش دربيام از پدرم هم بدتره.حتي فكر اينكه بخوام بين چند تا حوو زندگي كنم،باعث سرگيجه ام ميشه!

"بله؟"
بالاخره دست از فكر كردن كشيدم و جواب مادرمو دادم

"ميشه بيام تو؟"
صداي مادرم هنوز شكسته بود.نميخواستم با حرفم اذيتش كنم ولي من واقعا الان داغونم

"نه"
خلاصه جواب دادم

مادرم نفس عميقي كشيد و گفت:
"پستچي الان اومد و يه بسته آورد كه...براي توـه!"

بسته؟براي من؟

ايستادم و درو باز كردم

چشماي مادرم قرمز بود و پف كرده بود

"سحر..."
اون ناله كرد

"خوبم مامان...خوبم"

نه!دروغ گفتم!داغونم!داغون! هيچ كس نميتونه منو درك كنه! كسي نميتونه درك كنه نابود شدن تمام زندگي و آينده توسط كسي كه نميشناسي توي چند دقيقه چه حسي داره!واقعا كسي ميتونه درك كنه؟

مادرم بسته رو دستم داد و بعد من با يه لبخند مصنوعي درو بستم

طول اتاق رو طي كردم و بسته رو روي ميز وسط اتاقم گذاشتم

جعبه كادويي قرمز و تقريبا بزرگي كه روي درش پاپيون داشت

در جعبه رو برداشتم و با ديدن توش چشمام گرد شد...

ته جعبه با پوشال صورتي پر شده بود و پنج شاخه گل رز با يه نوشته روش،كنار جعبه بودن.سمت ديگه بسته،يه جعبه مستطيلي با ضخامت كمي بود كه روش پوشش مخملي قرمزي داشت.

اين...اين مثل جعبه جواهره!

طاقت نياوردم و اول در اون جعبه مخملي قرمز رو باز كردم و با ديدن چيزي كه توش بود نفسم بريد...

سرويس كامل طلاي سفيد كه با تكه هاي كوچيك و بزرگ ياغوت تزيين شده بودن.از طلاهايي كه پدر و مادرم موقع تولد يا هر مناسبي براي من ميخريدن سنگين تر و مسلماً گرون تر بود!

جعبه رو سر جاي اولش گذاشتم.من بايد بدونم همچين كادويي رو چه كسي برام خريده!اصلا شايد اشتباه شده!

گل ها رو همراه با نامه برداشتم.همون جور كه گل رو بو ميكردم،با يه دست نامه رو باز كردم.
نامه به زبان انگليسي و با يه خط فوق العاده قشنگ نوشته شده بود...

(نامه انگليسي بوده ولي اگه بخوام از اين به بعد همه ي چيزاي انگليسي رو بنويسم بعد ترجمه كنم دوباره كاري ميشه)

«سحر عزيزم...
اميدوارم اين هديه به اندازه تو و زيباييت ارزش داشته باشد
بسيار دوستت دارم
ياسر عبدالقادر
درضمن،حلقه ات را فردا برايت ميفرستم.اميدوارم دوستش داشته باشي»

گل ها از دستم افتاد و تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد.اين هديه از طرف كسي بود كه قراره آينده مو نابود كنه...

-----------------
بچه ها من الان مسافرتم
سعي ميكنم بذارم ولي اگه دير شد لطفا درك كنيد

خب...
نظرتون چيه؟

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن