Chapter 45

676 78 69
                                    


وقتي ياسر درحال رانندگي بود،به بيرون خيره شده بودم.به هيچ جا نگاه نميكردم فقط توي افكارم داشتم غرق ميشدم.اگه براي دونستن سلامتي جنين نبود،هيچ وقت نميرفتم سونوگرافي.

دوست داشتم همه چيز بعد از به دنيا اومدن بچه معلوم بشه.ميدونم همين الان هم ميتونم به دكتر بگم كه جنسيتشو نگه ولي از طرف خانواده ياسر كلي فشار رومونه!

البته اونا به من چيزي نميگن .وقتي ياسر با تلفن حرف ميزنه و ميره توي خودش يا نگران ميشه اين طور حدس ميزنم

صفا و حُرّه چند بار اومدن تا منو ببينن.تا اينجا تنها چيز خوب توي خانواده ي ياسر اينه كه حداقل به زن هاي باردار احترام ميذارن.اينو از تغيير رفتار صفا و مادرش فهميدم.مادر ياسر وقتي فهميد با من تلفني حرف زد و تبريك گفت ولي ميتونستم نارضايتي رو توي صداش حس كنم و اگه واقعا خوشحال بود ميومد تا رو در رو با من حرف بزنه

"چي شده؟"
ياسر با نگراني پرسيد.ميدونم اون هم استرس داره چون نميتونه جلوي من يا خانواده اش بايسته!

"اگه...اگه بچه دختر بشه چي؟"
صدام ميلرزيد.حتي نميخوام به عواقبش فكر كنم

"خب؟اون وقت يه دختر خوشگل داريم"
سعي كرد لبخند بزنه

"خانواده ات از ما وارث ميخوان... اگه دختر باشه بدتر از ايني كه الان هستن با من رفتار ميكنن"

"چرا انقدر نگراني؟مهم منم سحر نه اونا"

"ولي اگه اونا...اگه اونا مجبورت كنن تا با يه زن ديگه..."

حرفم با فرياد ياسر قطع شد:
"ميفهمي چي ميگي سحر؟من اختيار خودمو دارم و دليل نميشه به حرف اونا عمل كنم.تو جوري رفتار ميكني كه انگار به من اعتماد نداري..."

بغض كردم.ميدونستم راست ميگه و من فقط زياده روي كردم
"ببخشيد"
فقط تونستم همينو بگم تا دعوا بيشتر از اين ادامه پيدا نكنه.چيزي هم نميتونستم بگم چون حق كاملا با اونه

ياسر نفس عميق كشيد و تا وقتي به اون جا رسيديم هيچي نگفت.

اسمم رو به منشي گفت. وقت بعدي براي ما بود.حدود ده دقيقه نشستيم و بعد وقتي صدامون زدن رفتيم توي اتاق

استرسم هرلحظه بيشتر ميشد و وقتي روي تخت ميخواستم دراز بكشم لرزش توي بدنم مشخص بود.خانم دكتر يه لبخند قشنگ زد و بهم گفت تا آروم باشم.ازش تشكر كردم و كاملا دراز كشيدم و لباسمو بالا زدم.نگاهم سمت ياسر رفت كه با استرس پاشو روي زمين ضرب ميزد.وقتي متوجه شد كه من نگاهش ميكنم لبخند زد تا آرومم كنه

وقتي اون ژل روي شكمم ماليده شد احساس سرما كردم ولي چند ثانيه بعد به اون عادت كردم
اون دستگاه كوچيك روي شكمم كشيده ميشد و من توي مانيتور روي ديوار ميتونستم بچه مو ببينم.با ديدنش مثل ماه پيش ، اشك شوق از چشمام سرازير شد

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن