"بايد صبحانه بخوري"
ياسر گفت و رفت توي كمد تا تي شرت بپوشههوفي كشيدم...از اين به بعد فقط خودم نيستم!
فكر وجود ذره اي از ياسر توي بدنم باعث شد پروانه ها توي شكمم پرواز كنن.از اين به بعد تنها نيستم و اين يه حس خوب برام بودياسر با مرضيه تماس گرفت و گفت تا غذا رو بيارن توي اتاق و كمتر از پنج دقيقه ميز پر از غذا بود
بيشتر از هردفعه خوردم...دست خودم نبود واقعا احساس گرسنگي ميكرد.در طول اون مدت ياسر به من خيره شده بود و لبخند ميزد
"چرا ميخندي؟"
"چند ماه ديگه قراره چه جوري بشي؟"
اون تيكه انداختچشمامو ريز كردم و گفتم:
"هي!من خودمو آماده اين نكرده بودم درضمن اون موقع تو بايد از من پرستارا كني""بله خانم"
گفت و خنديدياسر بلند شد و ايستاد.نفس عميق كشيد و رو به روي آيينه ايستاد و موهاشو مرتب كرد. سمت در رفت و گفت:
"من ميرم شركت و غروب برميگردم"
مكث كرد.از قسمت اول حرفش يه ذره ناراحت شدم
"وقتي برگشتم،با هم ميريم بيرون براي شام... مثل يه قرار"
و لبخند زدجواب لبخندشو دادم و ازش خداحافظي كردم
اين يه چيز جديده.بيرون رفتن با ياسر و قرار! شايد اون ميخواد توي رابطه مون همه چيز رو از اول شروع كنه؛ميخواد اين رو براي هردوتامون نرمال كنه و...احتمالا ميخواد كاري كنه تا من با خواست خودم با اون باشم و از عقد اجباري مون راضي باشم
يه قرار...
اصلا چي بايد بپوشم؟
قراره رستوران معمولي بريم يا جاي شيك؟
خدايا دارم ديوونه ميشم!من تا حالا با كسي سر قرار نرفتم!شايد رابطه من و ياسر از عجيب هم عجيب تر باشه! چون بدون اينكه قرار بذاريم و هم ديگه رو ببينيم يهو عقد كرديم و بچه دار شديم و الان... تازه يادمون افتاده كه بايد قرار بذاريم! يادم باشه اين رو هم بگم كه مهمون هم داريم!
خب راستش اين يه قرار سه نفره به نظر مياد! قرار بين پدر و مادر و بچه!قسمت خوبش اينه كه بچه قرار نيست چيزي از حرفاي ما بفهمه!انتظار داشتم حداقل بعد از اينكه من از بيمارستان مرخص شدم ياسر پيشم ميموند...
واقعا چه انتظاري داشتم؟اون بياد و از من پرستاري كنه وقتي هنوز يك ماهم هم نشده؟!
خدايا!سحر تو واقعا داري خودتو لوس ميكني! شايد اگه توي ايران بودم نازم خريدار داشت! اون موقع مادرم و مادر بزرگام يا حتي دوستام كلي تحويلم ميگرفتمدوستام!
وقتي صورت كيميا رو وقتي بهش بگم من باردارم تصور كردم خنده ام گرفتكيميا!
لعنتي من به كلي فراموشش كردم!نكنه تا الان اتفاق بدي براش افتاده باشه؟ يعني ميشه بهتر شده باشه؟
أنت تقرأ
Forced
Teen Fictionپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!