"پس...چرا اون كارو باهام كردي؟"پرسيدم و با اميدواري بهش خيره شدم بلكه جواب سوالمو بده و خيالم رو راحت كنه
ولي ياسر نگاهشو ازم گرفت و از روي تخت بلند شد.دستشو پشت گردنش كشيد و گفت:
"تو نميفهمي سحر...نميتوني درك كني"عصبانيت كل بدنمو گرفت و آماده دعوا كردن شدم
"تو ميفهمي؟مثل يه هيولا اون كارو با بدن من كردي لعنتي بعد الان فرشته شدي؟شب بغلم ميكني و عشقم و عزيزم ميگي!الانم ميگي فقط ميخواي..."
نذاشت حرفم تموم بشه.دستشو روي دهنم گذاشت و گفت:
"هيسسس...آروم!نفس بكش!"
و با احتياط دستشو برداشتدستمو زير چشمام كشيدم تا اشكامو پاك كنم و خيلي جدي گفتم:
"ميگي دليل اون كارت چي بود يا نه؟""اين همه سخنراني كردي تا به جوابت برسي؟"
اون با تمسخر پرسيد"جواب منو بده"
صورتشو جلوي صورت من آورد جوري كه فقط چند سانت باهم فاصله داشتيم.تو چشمام خيره شد و با لحن خشني گفت:
"راستش...نميخوام جوابتو بدم...فعلا نه!تو هم بهتره با اين موضوع كنار بياي تا براي خودت راحت تر بشه"و سريع از كنارم رد شد و رفت تو بالكن
لعنتي!مجبوره مثل يه آشغال باهام رفتار كنه؟روي تخت نشستم و به ديوار زل زدم.تلويزيون هم كه خرابه اينم كه فعلا قهر كرد رفت...اصلا تو بالكن چيكار ميكنه؟
سمت اون در شيشه اي رفتم و گوشه پرده رو زدم كنار.ياسر به غروب آفتاب خيره شده بود و داشت از يه چيز سفيد تنفس ميكرد و دودشو بيرون ميداد...اون داشت سيگار ميكشيد؟
صحنه خيلي جذابي بود ولي...اون واقعا سيگار ميكشه؟
زير سيگاري اي كه روي ميز توي بالكن بود،خالي نبود.پس اون هميشه مياد اينجا و اين كارو ميكنه؟
اون ماده سمي رو توي زير سيگاري گذاشت و فشار داد و سمت در بالكن برگشت تا بياد تو اتاق
زود رفتم كنار تا منو نبينه و سمت تخت دويدم و خودمو روش پرت كردم.صحنه خنده داري ميشد اگه زندگي من يه فيلم بود!
در بالكن صدا داد و باز شد.ياسر اومد تو و درو پشت سرش بست
صدامو صاف كردمو سعي كردم جدي به نظر برسم.پرسيدم:
"تو هميشه سيگار ميكشي؟"اون به طرف ميز كنار تخت،سمت قسمت خودش رفت.درشو باز كرد و بسته سيگارو توش گذاشت و بدون اينكه به من نگاه كنه گفت:
"تو هميشه منو ديد ميزني؟"
و پوزخند زداه!چرا اون هميشه بايد برنده بشه؟ يه نفس عميق كشيدم.بايد بحثو عوض كنم!
"تلويزيون خرابه"
گفتم و به تلويزيون اشاره كردم
أنت تقرأ
Forced
Teen Fictionپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!