اون چشماش گرد شد و من ادامه دادم:
"ولي اين بحث قراره بين خودمون بمونه"اون نرم شد و سرشو براي تاييد تكون داد
"خب...شروع كن!"
من گفتم و اون به فكر فرو رفت.چند ثانيه بعد به من نگاه كرد و گفت:"دوازده سال پيش، وقتي به اينجا اومدم اينجا يه عمارت قديمي بود كه الان تنها چيزي كه از اون موقع مونده همين حياطه.اون موقع من هجده و آقا يازده سالشون بود.پدرشون املاك زيادي داشت كه اينجا رو براي آقا تعيين كرده بودن.وقتي آقا هجده سالشون شد و قرار شد از كشور خارج بشن براي تحصيل،اين عمارت و حدود نصف سرمايه پدرش،به اسم اون شد.روز قبل از اينكه برن،حقوق ما رو سه برابر كردن و گفتن لازم نيست براي چند وقت اينجا كار كنيم ولي حقوق بهمون داده ميشه.چندتا مهندس به اينجا اومدن، عمارت قبلي رو خراب كردن و اين ساختمون رو ساختن و وقتي آقا برگشت،همه چيز همون طور كه خودشون خواسته بودن آماده بود"
خب...اين تاريخچه عمارت بود!من بيشتر ميخوام بدونم
"حالا درمورد ياسر و خانواده اش بگو، شغل شون چيه؟"
پرسيدم درحالي كه داشتم از كنجكاوي ميمردم"مطمئن نيستم ولي فكر كنم پدرش تاجر بود و خودش هم شغل پدرش رو ادامه داد.وقتي آقا برگشتن،پدرش بيشتر ثروتش رو به پسرش داد چون اون يه پسره.دوتا خواهر داره كه واقعا آقا رو دوست دارن.يكي شون بزرگتر و اون يكي كوچيكتر از آقا هستن.حالا بيشتر كارهارو اون انجام ميده و پدرش تقريبا خودش رو بازنشسته كرده و از وقتي همه چيز تحت كنترل آقا شده درآمدشون بيشتر هم شده! با اينكه خيلي جوونه ولي كار خير خيلي انجام ميده و خرج چندتا بچه يتيم رو هم ميده.وقتي فهميد من بچه دار شدم و شوهرم يه كارگر ساده ست،يه آپارتمان برامون خريد و شوهرم رو توي يكي از شركتاي خودش مشغول كرد"
واو!ياسر؟واقعا؟
چند دقيقه با چشماي گرد و دهن باز به اون زل زده بودم!اصلا بهش نمياد از اين كارا بكنه!"خانم؟خوبيد؟"
مرضيه گفت و دستشو جلوي صورتم تكون داد
چشمام رو بستم و يه نفس عميق كشيدم و بعد به مرضيه نگاه كردم و گفتم:
"سحر! و من فقط...نميتونم باور كنم"مرضيه پيش خودش خنديد و گفت:
"اون مرد خوبيه.با همه خيلي خوب رفتار ميكنه"به جز من!
"خيله خب مرضيه...ميتوني بري"
گفتم و اون سرشو تكون داد و سمت در رفت
قبل از اينكه بره گفتم:"راستي!اين بين خودمون ميمونه؟"
اون لبخند زد و سرشو به نشونه تاييد تكون داد و بيرون رفتهضم حرفايي كه اون زد يكم برام سنگين بود.اينكه بفهمي شوهرت با همه خوب رفتار ميكنه به جز تو يكم باعث ناراحتي ميشه
فكر كردن رو تموم كردم و از دفتر ياسر زدم بيرون و تصميم گرفتم يه سر به حياط پشتي بزنم
از پله ها پايين رفتم و در شيشه اي رو باز كردم.اونجا از چيزي كه فكرشو ميكردم خيلي قشنگ تر بود...
أنت تقرأ
Forced
Jugendliteraturپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!