Chapter 28

676 85 35
                                    


وات د هل؟

سه تا زن،سه تا مرد و هفت تا بچه! روي هم سيزده نفر بودن و همون بچه ها اندازه يه مهدكودك سر و صدا ميكردن و روي مبل ها بالا پايين ميپريدن

براي من خيلي عجيبه!پدر و مادرم جفت شون تك فرزند بودن و منم همين طور پس اين برام نرمال نيست!

"به عنوان اولين برخورد،رفتارش اصلا مودبانه نيست ياسر"
خانمي كه مسن تر بود اينو به ياسر گفت و من تازه فهميدم داشتم با چشماي گرد شده بهشون نگاه ميكردم

شت!اين حتما مادر شوهره...

با لكنت جواب دادم:
"بـ...ببخشيد فقط تعجب كردم.من توي خانواده كم جمعيت بزرگ شدم"
اون زن فقط پوزخند زد و رفت

جلوي بقيه رفتم و با همه شون دست دادم و سلام و احوالپرسي كردم

صفا خواهر بزرگ ياسر چهارتا بچه داشت كه همه شون شبيه هم و پسر بودن.شايد چهارقلو بودن؟

حُرّه خواهر كوچيك ياسر بود كه دوتا دختر و يه پسر خيلي شيطون داشت. براي معرفي بچه هاشون مجبور بودن اونارو به سختي كنار هم نگه دارن. فكر كنم همه بچه ها سن شون زير شش يا هفت سال بود

من و صفا و حره باهم حرف ميزديم و ياسر مشغول صحبت با پدر و مادر و شوهرخواهراش بود

فهميدم كه صفا ٢٤ و حره ١٩ سالشه. دوتاشون آرايش غليظي داشتن و خوشگل بودن.مثل مادرشون و البته برادرشون. ميدونم الان پتانسيل اينو دارم تا برادرشونو خفه كنم ولي خب... از حقيقت نميتونم بگذرم

"چرا جدا از ما نشستن؟"
من پرسيدم و به ياسر و پدر و مادرش نگاه كردم

"دارن درباره شركت حرف ميزنن"
حره گفت

كلا بيشتر حره با من حرف ميزد و صفا فقط نگاه ميكرد و اغلب نگاهاش خوشايند نبود

"بچه ها خيلي شيطون و خوشگلن"
گفتم و لبخند زدم

"ميدوني؟ياسر با بچه هاي ما مشكلي نداره و هركاري بكنن بهشون چيزي نميگه..."
صفا شروع به صحبت كرد و لحنش دوستانه نبود
ميدونستم نميخواد حرف خوبي بزنه پس حرفشو قطع كردم و خيلي جدي و سريع گفتم:
"منم با اين مشكلي ندارم"
و بعد مثل خودش بهش نگاه كردم و اون چشم غره رفت.حره بغل گوش خواهرش يه چيزي گفت ولي من توجه نكردم و به سمت ديگه نگاه كردم...به ياسر خيره شدم

همون موقع مادر ياسر بهش يه چيزي گفت و ياسر سمت من برگشت و يه لبخند مصنوعي زد. معلوم بود راحت نيست

من رومو از ياسر و خانواده اش گرفتم و به زمين خيره شدم.صفا و حره هيچ حرفي نميزدن و منم توي اين جمع احساس غربت ميكردم

"شام حاضره"
يه مرد اومد و اينو گفت

همه مون سمت سالن غذا خوري حركت كرديم.ياسر ايستاد تا من بهش برسم و بعد دستشو پشت كمرم گذاشت و منو به خودش نزديك كرد
اين كارش خيلي شيرين بود و باعث شد يكم از اون حس بدم كم بشه ولي من هنوز ازش ناراحتم. ياسر قبلا به من گفته بود ممكنه تنبيه ام كنه ولي هيچ وقت فكر نميكردم اين حرفو جدي زده باشه!

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن