~"بهترين روز زندگيت كي بود؟"
گفت و با چشماي كاراملي كنجكاوش بهم خيره شددفتر رو كنار گذاشتم.سرمو با لبخند بلند كردم و به چشماش خيره شدم
"تا قبل از اين فكر ميكردم روزهايي كه بچه هام به دنيا اومدن بهترين روز زندگي من هستن ولي امروز..."
مكث كردم تا يه نفس عميق بكشم و ادامه دادم:
"امروز فهميدم بهترين روز زندگي من روزهايي بودن كه بچه هام به دنيا اومدن ولي اين فقط به دليل متولد شدن اونا نبود،به دليل اين بود كه پدرت هم كنار ما بود!يه بغل خانوادگي!يه خانواده واقعي..."~
بعد از يه استراحت كامل روي تخت بيمارستان بالاخره تصميم گرفتم چشمام رو باز كنم.
نسبت به چند ساعت پيش درد كمتري داشتم ولي خب...!
سرمو بلند كردم تا شكمم رو ببينم.بعد از نه ماه به حالت عادي خودش برگشته بود.سرمو دوباره توي بالش فرو كردم و از درد يكم اخم كردم
"سحر..."
صداي ياسر باعث شد به سمت راستم نگاه كنم.چطور متوجه اون نشدم؟
"درد داري؟"
با نگراني پرسيدبراي اينكه خيالشو راحت كنم لبخند زدم و سرمو به نشونه نفي تكون دادم.قدرت صحبت كردنم رو براي يه كلمه نگه داشتم:
"بچه ام..."ياسر انگار به خودش اومده بود.راست ايستاد و گفت:
"اوه...ميرم بيارمش"از وقتي كه به دنيا اومد و من تونستم چند لحظه صورت اخموش رو ببينم تا الان،نديدمش... داشتم آرزو ميكردم كه هرچه سريع تر ياسر اونو بياره كه در باز شد و دوتا عشق هاي زندگيم وارد شدن.همزمان با اينكه درخشان ترين لبخندم رو زدم،اشك شوق ديدم رو تار كرد.اين يه حس خوبه...خيلي خوب!حس مادر بودن...
ياسر در رو پشت سرش بست و سمت من اومد. بچه تو بغلش خيلي آروم لم داده بود.به پدرش حق ميدم كه بخنده

أنت تقرأ
Forced
Jugendliteraturپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!