"مامان!"
وقتي در باز شد جيغ زدم و پريدم توي بغل مادرم.ياسر احتمالا ميدونست كه همچين اتفاقي ممكنه بيفته چون بچه رو ازم گرفتمن و مادرم توي بغل هم گريه ميكرديم...اشك شوق؟ دلتنگي؟ كاش يكي ميتونست همه ي اينا رو برام توضيح بده
وقتي مادرم توي آغوشم داشت گريه ميكرد، چشمام رو باز كردم و پدرم رو ديدم.پدرم به من نگاه نميكرد... اون به پشت سر من خيره شده بود! اوه...
آخرين اشك هاي مادرم هم ريخت و بعد عقب رفت
صحنه ي ناجوري بود!
انتظار داشتم پدرم هم جلو بياد و منو بغل كنه يا مادرم سر ياسر داد بزنه يا يه سيلي محكم نثارش كنه ولي هيچ كدوم از اين اتفاقات نيفتاد! مادر و پدرم نه به من نگاه ميكردن و نه ياسر! اونا به موجود سه ساله اي كه توي دستاي دامادشون بود خيره شده بودن.سام! سام با سردرگمي پلك ميزد و مژه هاي پرپشتشو به رخ همه مون ميكشيد و نگاهشو بين ما چهار نفر ميچرخوند
"او...اون بچه ي كدوم زنشه؟"
مادرم گفت درحالي كه به سام خيره شده بود"بچه ي تنها همسرش مادر...اون،سام،بچه ي من و ياسره"
مادرم نگاهشو از سام نگرفت،فقط دوبار پلك زد و بار سوم ديگه چشماش باز نشد و روي زمين افتاد
...
"چند سالشه؟"
وقتي من سر مادرمو كه روي پاهام بود نوازش ميكردم و روي صورتش آب ميريختم تا به هوش بياد،پدرم پرسيد"سه"
خلاصه جواب دادم.ياسر با نگراني به من و پدرم نگاه ميكرد.اصلا دوست نداشتم با پدرم صحبت كنم يا حتي بهش نگاه بندازم
"تو هنوز از من دلخوري؟"
با اين حرفش،نگاهم رو از مادرم گرفتم و به سقف خيره شدم.سام توي بغل نرم و گرم پدرش چرت ميزد پس همه جا كاملا ساكت بود.
نفس عميقي كشيدم و همون جور كه به يه نقطه نا معلوم از سقف خيره شده بودم جواب دادم:
"ياسر،بهترين حادثه زندگي من بود.من با اون حس هاي جديدي رو تجربه كردم..."مكث كردم...همه ي اون احساسات از وقتي اونو ديدم جلوي چشمم اومد؛ترس،درد،تنفر،گريه از ته دل، خجالت،دلتنگي،عشق،حقارت،بازيابي، خوشحالي،خوشبختي،شكست،خوب شدن و بازم عشق...
اين دفعه لبخند زدم چون ياد تمام اوج ها و سقوط ها توي رابطه مون افتادم،چقدر احمقانه بود...
دوباره نفس عميق كشيدم و ادامه دادم:
"ولي هيچ دختري از پدرش انتظار نداره كه اونو مجبور به همچين كاري توي سن كم بكنه! اونم دقيقا بعد از اون همه ظلمي كه در حقم كردي از وقتي بچه بودم...بيا از اين بحث رد بشيم.حالا من خودم الان يه بچه دارم و تمام سعي ام رو ميكنم تا همه چيز رو براش فراهم كنم،هم مادي و هم معنوي..."

أنت تقرأ
Forced
Teen Fictionپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!