Chapter 12

671 87 10
                                    


اين...اين ياسره؟ نميتونه حقيقت داشته باشه!نه!
واي اون راست ميگه من يه احمقم! كي گفته همه ي مرداي عرب پيرن و چندتا زن و بچه دارن؟
ولي...اين موضوع منو خوشحال نميكنه! اگه پير و ضعيف بود،خيلي چيزا رو براي من راحت ميكرد ولي الان...اين پسر جوون نميتونه چشمشو از روي بدنم برداره

"تـ...تو ياسري؟"
با لكنت پرسيدم.الان اصلا مهم نيست كه چقدر بد به نظر ميرسم

"آره...آره عشقم!من ياسرم...شوهرت"
با اين حرفش دل درد گرفتم.اين مرد شوهر منه و خودم خبر نداشتم...چه تصوري از ياسر عبدالقادر تو دهن من بود؟ خدايا!

"براي همين جواب نامه هامو نميدادي؟فكر ميكردي يه پيرمردم كه چندتا زن و بچه داره؟"
اون با خنده گفت

بيشتر لرزيدم وقتي دستاش بالاخره حركت كردن
يكي از دستاشو پشت گردنم برد تا منو به خودش نزديك كنه ولي من بيشتر عقب رفتم و يهو مهربوني جاش رو به خشم تو چشماي اون داد
دستشو كشيد عقب و زود پياده شد و درو محكم به هم كوبيد.

يك لحظه احساس راحتي كردم و نفسم رو كه خيلي وقت بود نگه داشته بودم،بيرون دادم ولي دوباره نفسم بريد وقتي در سمت من باز شد و يه دست قوي ، بازوم رو قاپيد و با شدت به بيرون كشيده شدم.نزديك بود زمين بخورم ولي دست ديگه اش پشت كمرمو گرفت و به بالا هل داد.بالاخره تونستم تعادلمو حفظ كنم. درد زيادي رو تو بازو و شونه ام احساس ميكردم ولي كم كم مچ درد هم به اونا اضافه شد.درحالي كه منو از مچ گرفته بود و مثل يه حيوون دنبال خودش ميكشيد، به طرف عمارت درحال حركت بود.

قدش بلند بود و به خاطر همين قدماي بلندي هم برميداشت و اين كار منو سخت تر ميكرد
وقتي به در اصلي عمارت رسيديم نگهبان هايي كه دوطرف در بودن، اونو باز كردن و من به داخل عمارت كشيده شدم

بدون هيچ حرفي توي يه راهرو بزرگ قدم ميزديم تا اينكه اون يكي از در هارو باز كرد و بالاخره تصميم گرفت دستمو ول كنه

"اينجا هرچي ميخواي بخور ولي زياد نخور"
اون با لحن عصباني گفت و من به سالن رو به روم نگاه كردم.ميز بزرگ وسط سالن پر از غذا و دسر و نوشيدني بود.من واقعا گرسنمه!

"وقتي كارت تموم شد از مرضيه ميخواي تا اتاق مون رو بهت نشون بده"
اون گفت و به خدمتكاري كه كنار در بود اشاره كرد.عصبانيت هنوز تو صداش بود

وقتي گفت اتاق مون،يه چيزي توي شكمم حس كردم... چه اتفاقاتي قراره توي اتاق مون بيفته؟!
اين فكرو به عقب هل دادم.شايد نخواد با من كاري بكنه؟ به فكر احمقانه ام خنديدم.مگه ميشه؟

ياسر رفت و در رو محكم پشتش بست. من بايد يه حركتي ميكردم.بايد غذا ميخوردم؟

اول نميخواستم غذا بخورم ولي بعد يادم اومد كه مطمئناً نميتونم به نشونه اعتراض چيزي نخورم چون خدا ميدونه تا كي قراره اينجا بمونم.پس دست از لجبازي كشيدم و سمت ميز رفتم

با اينكه گرسنه بودم ولي اشتها نداشتم.تمام سعيمو كردم و به زور چند تا شيريني خوردم و يكم آب تا تشنگيمو كم كنه

وقتي كارم تموم شد سمت اون زن كه فكر كنم اسمش مرضيه بود رفتم و ازش خواستم منو به اتاق ببره

راهرو رو مستقيم رفتيم تا به يك سالن بزرگ رسيديم.اون سالن مثل چهار راه بود چون چهار طرفش راه رو هاي ديگه اي بودن.ما باز هم مستقيم رفتيم و پله هاي بزرگ رو به سمت طبقه بالا طي كرديم

در بزرگي درست رو به روي پله ها بود.مرضيه گفت:
"اينجا اتاق كار آقا هست"

جوابشو ندادم فقط سرمو تكون دادم

يه سوراخ بيضي بزرگ وسط طبقه بالا بود كه سالن اصلي طبقه پايين رو نشون ميداد.ما از كنار اون گذشتيم و به يه در درست رو به روي در اتاق كار ياسر رسيديم.در ها دقيقا شبيه هم بودن

"اينجا اتاق شما و آقا هست.لباساتون زودتر از خودتون رسيد اينجا و ما اونا رو تو كمدتون چيديم"

ازش تشكر كردم و به در نزديك شدم.تمام سعيمو كردم تا خونسردي خودمو حفظ كنم.دستمو روي دستگيره در گذاشتم و اونو پايين كشيدم و در باز شد

ياسر روي تخت نشسته بود و گوشيش دستش بود.همون جور كه چشماشو به گوشيش دوخته بود با پوزخندي روي لبش گفت:
"بالاخره اومدي؟"

و بعد گوشيشو گذاشت كنار ميز و با همون پوزخند سمت من اومد.آب دهنم رو قورت دادم.واقعا ترسيده بودم.منو كامل داخل كشيد و درو بست و قفل كرد و اين باعث شد ترسم دو برابر بشه

دهنم قفل شده بود،هيچ حرفي نميتونستم بزنم يا قدرت اعتراض نداشتم.جيغ زدن و كمك خواستن هم واقعا احمقانه بود چون اينجا عمارت اونه و هركاري بخواد ميكنه

"تو چه نسبتي با من داري عشقم؟"
اون با يه لحن خيلي جذاب پرسيد

دوتا دستاشو روي گونه هام گذاشت و به من خيره شد تا جواب سوالش رو بدم ولي من ضعيف تر از اين بودم كه جوابشو بدم

"جواب منو بده"
سرم داد نزد يا لحنش عصبي نبود!فقط صداي قوي اي داشت

"هـ...همسرت"
صدام آروم بود جوري كه خودم به زور ميشنيدم

"بلند تر بگو"
اون گفت.

تمام توانمو جمع كردم و بلند تر گفتم:
"همسرت"

ياسر لبخند زد و گفت:
"پس چرا مثل همسرم رفتار نميكني؟"

جواب ندادم و فقط با نفرت به چشماي خوشگلش خيره شدم

فكر كنم اون از اين حركتم خوشش نيومد چون چشماش داشتن وحشي ميشدن

هيچ كار يا حرفي بين مون رد و بدل نشد تا اينكه اون مچ دستمو گرفت و منو سمت تخت سلطنتي وسط اتاق كشيد و تو يه حركت،به سمت تخت پرت شدم و وزن سنگيني رو روي خودم احساس كردم.

بعد از اون متوجه چيزي تو اطرافم نشدم چون گرمي يه چيز نرم رو روي لبام احساس كردم و اين جوري بود كه اون منو براي چند دقيقه تو خودش غرق كرد ولي بعد...

---------------------
:|||||

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن