Chapter 13

662 83 26
                                    


(اين قسمت نحس ميباشد 😂)

تمام حسي كه توش غرق شده بودم با يه حركت اون از بين رفت...

توي كمتر از يك ثانيه باد سردي رو تو قسمت بالا تنه ام حس كردم و فهميدم تيشرتم از بدنم دراومده
جرئت باز كردن چشممو نداشتم

چيزي كه ميترسيدم،داره سرم مياد

بالاخره شجاع شدم و براي دفاع از خودم...معصوميتم ... به بدبختيم نگاه كردم

دكمه هاي پيرهنش باز بود و داشت كمربند و زيپ شلوارشو باز ميكرد.وقتي كارش تموم شد،دوباره رو من خيمه زد و به وحشيانه ترين وضع ممكن گردنم رو ميبوسيد

پدر!تو منو مجبور كردي تا تو اين موقعيت قرار بگيرم

با تمام قدرتم به سينه اش مشت ميزدم و پشت سر هم ميگفتم:
"ولم كل"

ولي اون هيچ اهميتي نميداد

خيلي سريع تر از چيزي بود كه فكرشو ميكردم...
توي چند ثانيه شلوار و زيرپوشم ديگه پام نبود ولي من هنوز درحال مشت زدن به اون بودم
پاهام رو محكم كنار هم بسته نگه داشته بودم ولي اون با دستاش اونا رو از هم جدا كرد و يكي از پاهاشو بين اونا گذاشت

داد ميزدم و كمك ميخواستم ولي هيچي نشد
اون پسر شيريني كه تو ماشين كنار من نشسته بود كجا رفت؟ اين وحشي كيه؟

گريه كل صورتمو خيس كرده بود و من ديگه هيچ قدرتي نداشتم

چشمام رو بسته بودم و با اينكه ميدونستم كسي نمياد ولي بازم بين هق هق هام، كمك ميخواستم

صداي هق هق جاي خودشو به جيغ بلندي داد وقتي درد شديدي سراسر بدنم رو گرفت.پاهام بي حس شده بود و حتي نفس نميتونستم بكشم

اون به التماس هاي من توجه نميكرد!حتي سرعتش هم بيشتر شد.من زير اون داشتم نابود ميشدم

درد تو بدنم هرلحظه بيشتر ميشد...من تحمل اينو نداشتم

اون گردن و روي سينه ام رو با حركات دهن و دندونش كبود ميكرد و بعضي اوقات صداي آهي كه از روي لذت ميكشيد رو ميشنيدم

صداش نسبت به قبل بم تر شده بود.كنار گوشم زمزمه كرد:
"سعي كن به لذتش فكر كني...اين كارو برات راحت تر ميكنه"

با اين حرفش هق هق من بيشتر شد
لذت؟الان تنها چيزي كه حس نميكنم لذته!
معصوميت من ازم گرفته شده...چجوري لذت ببرم؟

اون هيچ كاري نكرد تا درد من كمتر بشه و فقط مثل وحشي ها رفتار ميكرد...

بالاخره بعد از چند دقيقه دست از التماس و هق هق برداشتم.فقط چشمام رو بستم و بي صدا اشك ميريختم.درد و سوزشي كه بدن من رو پر كرده بود،داشت منو ميكشت و اين مرد...اين سنگدل هيچ اهميتي نميداد

انرژي من لحظه به لحظه تحليل ميرفت و وقتي بالاخره اون راضي شد،از روي من كنار رفت.
هيچ تواني براي باز نگه داشتن چشمام نداشتم و آخرين چيزي كه ديدم اين بود كه اون اول رفت توي دست شويي و چند لحظه بعد اومد
بيرون،سريع لباس پوشيد و از اتاق بيرون رفت و بعد...همه چيز سياه شد...

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن