صبح وقتي بيدار شدم يه چيز فرق داشت.به جاي پتو روي پوستم يه چيز گرمتر احساس ميكردم؛يه چيز گرم و نرم كه بالا و پايين ميرفت.يك لحظه به خودم اومدم!چشمامو باز كردم و با ديدن اون صحنه،پريدم!بازوهاش دورم حلقه شده بودن و...منم اونو بغل كرده بودم.سرم روي دستش بود و صورت اون يكم از صورت من بالاتر بود.پاهامون توي هم قفل شده بود و يه جورايي روي من خيمه زده بود.يه چيزي توي دلم حس كردم ولي سعي كردم هلش بدم عقب
اون يكم غرغر كرد و دستاشو از روي من باز كرد و بدون اينكه بيدار بشه،توي همون حالت خواب و بيداري سرشو توي بالش فرو كرد
با عجله از تخت بيرون اومدم و سمت دست شويي دويدم ولي وقتي از جلوي آيينه ميخواستم رد بشم چيزي كه ديدم منو سر جام متوقف كرد.با دقت به خودم خيره شدم و چيزي كه ديدم باعث شد جيغ بزنم و با دهن باز به آيينه خيره بشم"چي شده؟"
صداي بم ياسر كه توش همزمان نگراني و خوابالودي موج ميزد و داشت سعي ميكرد چشماشو باز كنه هوش رو براي چند لحظه از سرم پروند ولي زود خودمو جمع و جور كردم و با داد گفتم:
"تو با من چه غلطي كردي؟"
چهره اش تو يه ثانيه از نگران به خونسرد تغيير حالت داد و اين منو عصباني تر كرد
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
"ديشب خواب بودي لختت كردم بعد خوابيديم"با اين حرفش احساس كردم صورتم قرمز شد و عصبانيت كل بدنمو گرفت
"خوابيديم؟تو چه..."
نذاشت حرفم تموم بشه.نگراني دوباره به صورتش برگشت.دستشو تو هوا تكون داد و گفت:
"نه!نه اون جوري ما فقط خوابيديم!من كاري با تو نكردم!باور كن"خوبه!بالاخره وقتش رسيد!هه!خيلي وقته منتظر اين موقعيت بودم!!!
قيافه مظلومي به خودم گرفتم و گفتم:
"تو كاري با من نكردي؟باورت كنم؟""سحر..."
اون انگار داشت التماس ميكرد"لعنتي تو به من تجاوز كردي!ميفهمي؟تجاوز كردي!من باكره بودم!"
نميدونم اين اشكايي كه داره از چشمام ميريزه واقعيه يا جزو نقشه مه!
ياسر از روي تخت بلند شد.دستشو پشت گردنش كشيد و با قدماي آروم سمت من اومد.دستاشو روي بازوهام گذاشت و به چشمام خيره شد
"من نميخواسـ..."
اين دفعه من حرفشو قطع كردم.ميدونستم ميخواد چي بگه با اون چشماي مظلوم لعنتيش!"ولي انجامش دادي!مگه نه؟من باكـ..."
"فكر ميكني من نبودم؟لعنتي منم قبل از تو با كسي نخوابيده بودم"
اون توي صورتم داد زد و بعد روشو ازم برگردوند
چي؟ياسر با كسي نبوده؟شش سال توي آمريكا بوده بعد...هه!واقعا انتظار داره حرفشو باور كنم؟!
هنوز توي شوك حرفش بودم و اون گفت:
"تعجب كردي نه؟من حتي سعي نكردم با كسي دوست بشم چون فقط ميخواستم عشقمو براي كسي نگه دارم كه قراره تا آخر عمر بامن باشه.تو نميفهمي!من مجبور بودم اون شب اون كارو باهات بكنم.يه چيزي توي مغزم منو مجبور ميكرد و تو اينو هيچوقت درك نميكني"
هنوز پشتش به من بود ولي من نميتونستم بودنشو تحمل كنم.عقب عقب قدم برداشتم.اون چي داره ميگه؟ فكر كرده كيه؟استاد فلسفه؟
"داري چرت ميگي"
تقريبا زمزمه كردم ولي اون شنيد.برگشت و گفت:
"چي؟""داري چرت ميگي"
اين دفعه داد زدماون هيچي نگفت.فقط به من خيره شد و من ادامه دادم و بازم داد زدم:
"همه چيزت دروغه.همه اون بوسه ها و ابراز علاقه هات دروغه"سرجام ايستادم.دستاشو مشت كردم و تو چشماش زل زدم
"ازت متنفرم"
با صداي نرمال گفتمچشماش گرد شد.با تعجب بهم گفت:
"چـ...چي؟""گفتم...ازت متنفرم"
اين دفعه يكم صدامو بلند كردم و سعي كردم خونسرد به نظر برسم.اگه...اگه اون بدونه الان توي من چه غوغاييه...توي چشماي ياسر حالتي درست شد كه من هيچوقت نفهميدم چيه...تركيبي از وحشي شدن، خشم و غم
نگاهشو ازم گرفت و رفت توي كمد و يك دقيقه بعد اومد بيرون
من سرجام خشك شده بودم و حتي خودمم تو شوك حرفي كه زدم بودم
اون فقط لباساشو عوض كرده بود.موهاش بهم ريخته بود و لباساش رو صاف نكرده بود
سوئيچشو از روي ميز برداشت و...
رفت!------------------
دختره احمق -_-
أنت تقرأ
Forced
Teen Fictionپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!