Chapter 23

548 85 22
                                    


"كوثر؟كوثر كيه؟"
برگشتم و به مرضيه نگاه كردم

اون با يه تنفر خاصي تو صداش گفت:
"آخه چجوري بگم؟خودت بيا باهاش آشنا شو"
و برگشت و درو بست و رفت

هوفي كشيدم و رفتم جلوي آيينه.موهامو بالا بستم و تي شرتمو صاف كردم.پله ها رو آروم آروم رفتم پايين.پاهام بي حس شده بود.به سالن اصلي رسيدم.وارد راهرو شدم و در سالن نشيمن رو باز كردم.يه دختر با موهاي لخت و پشت به من روي مبل نشسته بود

جلو رفتم و اون يه نيشخند زد
اون...
اون؟؟؟؟؟؟

همون دختري كه توي عروسي احمد ديده بودم و با برادرش بود و گفتم حس خوبي بهش ندارم
اون اينجا چه غلطي ميكنه

سعي كردم نرمال به نظر برسم.با اعتماد به نفس گفتم:
"شما؟"

اون پوزخند زد و گفت:
"يعني منو نميشناسي؟دختر الان بهم خيره شده بودي!"

"نه نميشناسمت فقط قيافه ات برام آشنا بود.كجا ديدمت؟"

"نگو كه تو عروسي منو نديدي"
چرا انقدر صداش جيغ جيغو و رومخه؟

"معمولا توجه نميكنم.خب؟كاري داشتي؟"
گفتم و دست به سينه جلوش ايستادم

از سر جاش بلند شد.سمت من اومد.دستشو دراز كرد و گفت:
"من كوثر هستم"

باهاش دست دادم و گفتم:
"خب؟براي چي اينجايي؟"

اون خنديد...يه خنده ي بلند و رو مخ وجواب داد:
"سحر تو خيلي مهمون نوازي!"

"كارتو بگو"

لحن جديم باعث شد خنده رو لباش از بين بره.خودشو جمع و جور كرد و گفت:
"ياسر..."

يهو كنترل خودمو از دست دادم.چشمام گرد شد.يه قدم به سمتش برداشتم و با لرزش تو صدام گفتم:
"او...اون كجاست؟"

اون يه پوزخند چندش زد.چند قدم جلو اومد.دهنشو دقيقا بغل گوش من گذاشت و زمزمه كرد:
"خونه ي من"

قلبم ايستاد.خون تو رگام جوشيد و با سرعت زياد حركت كرد...

شوهر من تو خونه ي اين دختر چه غلطي ميكنه؟
من اينجا داشتم از نگراني ميمردم و اون فقط رفته بود دنبال عشق و حالش؟ منو بگو كه...منو بگو كه...اه

دوباره سعي كردم خودمو كنترل كنم.چشمامو ريز كردم و بهش خيره شدم و گفتم:
"خب؟"

"تو كلمه اي به جز اين بلدي؟"
اون بازم پوزخند زد و گفت:
"ميدوني؟خيلي بده شوهر تو الان تو خونه منه..."

نذاشتم ادامه بده و گفتم:
"كارت فقط همين بود؟بياي بگي ياسر كجاست؟خب اين اصلا به من ربطي نداره هر جهنمي ميخواد باشه...واقعا فكر كردي من نگرانش شدم؟"

من كي انقدر بازيگر خوبي شدم؟لحنم كاملا با اعتماد به نفس بود

كوثر سمت مبل رفت و كيفشو برداشت...داره ميره خدا رو شكر؟

زيپ كيفشو باز كرد و يه پاكت از توش بيرون آورد.جلو اومد و اونو به من داد و با عشوه گفت:
"اين براي توـه"

و سمت در رفت و از سالن خارج شد
خب خوبه يه خر كمتر! ولي...ولي اين نامه رو كجاي دلم بذارم؟

ضربان قلبم بيشتر شده بود...در پاكت نامه رو باز كردم.برگه تا شده رو بيرون آوردم...
كلمات كمي كه استفاده كرده بود...باعث درد شديدي تو قلبم شد

«دلت برام تنگ نشده؟خب حق داري عزيزم! داشت كم كم يادم ميرفت تو ازم متنفري»

-----------------------
مرسي كه ميخونين ولي لطفا لطفا لطفا راي بدين
خودم خيلي اين داستان رو دوست دارم ولي بعضي وقتا به سرم ميزنه پاكش كنم

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن