•داستان از نگاه ياسر•مكالمه شون تموم شد.آدرنالين توي رگام ترشح شده بود و خشم سراسر بدنم رو گرفته بود.
از جام بلند شدم و اولين چيزي كه ديدم موبايلم بود.برش داشتم و پرتش كردم سمت ديوار و خرد شد...
وقتي يه جورايي گفت به من وابسته شده،منو به اوج برد و وقتي تاييد كرد كه من يه شيطانم باعث سقوطم شد
خيلي سخته از اوج به پست ترين جاي ممكن سقوط كني...
من قبل از اينكه وارد چيزي بشه از اون آشغال دوني اي كه داشت كم كم واردش ميشد نجاتش دادم و نذاشتم كثيف بشه
كاش ميدونست من فارسي رو در حد زبان مادري بلدم چون مجبورم!ولي هيچ وقت اينو به كسي نميگم چون همه چيز ممكنه خراب بشه
شنود توي موبايلش كار گذاشتم؛ميخواستم ببينم ميتونم بهش اعتماد كنم يا نه ولي اون اعتماد منو زير پاش له كرد...لعنتي اون حتي من رو هم له كرد
مادر سحر چي فكر كرده؟دليل نداره همه مردا مثل هم باشن!دليل نداره سرنوشت دخترش هم مثل خودش بشه!
اصلا اين امكان نداره چون اون زن فقط يه احمق نا اميده كه اجازه ميده شوهرش هرغلطي خواست بكنه ولي سحر اين طوري نيست!همه مردا عاشق كنترل كردن هستن ولي سحر اين حس رو تو من خاموش كرد
اگه اون زن واقعا مادر بود هيچ وقت به دخترش تلقين نميكرد كه داره با يه هيولا زندگي ميكنه تا فقط نفس كشيدن رو براي سحر سخت كنه
واكنش هاي سحر منو شكست...چرا وقتي مادرش به من گفت هيولا اون خنديد؟مگه من به جز لبخند زدن كار ديگه اي باهاش كردم؟
فقط روز اول بهش سخت گرفتم اون هم چون مجبور بودم ولي بقيه روزها سعي ميكردم بهترين باشم ولي ببين!يه دختر نوجوون قلب من رو چطور شكست با يه خنده؟خنده اي كه اگه دليلش اين نبود ميتونستم براش كل دنيامو بدم...وسايلمو جمع كردم و از هتل زدم بيرون.ميخواستم پنج روز اينجا بمونم ولي بايد قبل از اينكه با زنگ زدنش به اون خونه برام مشكلي پيش بياره جلوشو بگيرم
اون و مادرش هيچ وقت نميفهمن كه اگه باهم در ارتباط باشن چقدر براشون خطر داره...اونا از هيچي خبر ندارن...لعنتي خانواده خودم هم خبر ندارن چه برسه به اونا!
برام مهم نيست به جز چرت و پرت گفتن راجع به من در مورد چي حرف زدن...
اون دوست احمق سحر چند وقت ديگه به اين وضع عادت ميكنه و دنبال يه نفر جديد ميگرده براي دوستي...مگه نه؟ پس نيازي نميبينم سحر با اون حرف بزنه
اينه!الان من شوهرشم و من براش تعيين ميكنم چيكار كنه و چيكار نكنه.نميتونم بذارم اون با چشماي مظلومش به من خيره بشه و تمام نقشه هامو نقش بر آب كنه
وارد فرودگاه و بعد سوار هواپيماي شخصيم شدم...بايد اين چند دقيقه رو تا خونه تحمل كنم.خدا كنه اون ديگه به جايي زنگ نزنه
...
تو كل مسير داشتم دعا ميكردم...
من خسته شدم.خسته شدم از بس با اين دختر جنگيدم.خسته شدم از اينكه مستقيم و غيرمستقيم بهش ابراز علاقه كردم و...هيچي! اون انقدر احمقه كه اين چيزا رو نميفهمه!
ديگه نميخوام باهاش مثل قبل دعوا كنم تا فكر كنه برام خيلي مهمه ولي...
من حاضرم هركاري بكنم تا اون توي آرامش و رفاه و مهم تر از همه امنيت باشه و در قبالش فقط يه چيز ميخوام!اينكه تو كار من اختلال ايجاد نكنه
ولي سحر براي من و شغلم خود دردسره!من نشستم و فكر كردم براي اينكه يه نقشه اي بكشم كه هيچ وقت اتفاق نيفته تا موبايلشو پس بدم تا اگر اون يه روزي اعتراض كرد من بهش بگم كه راهشو جلوي پاش گذاشتم و خودش نتونست اونو بدست بياره...هه!ميدونم خيلي عوضي ام ولي اين به خاطر خودشه
اما انگار خيلي ساده تر از اين حرفا بودم.من حتي احتمال دادم يك درصد اون موبايلشو بدست بياره به خاطر همين بهش هشدار دادم كه از اعتماد من سو استفاده نكنه ولي اون دقيقا همين كار رو كرد...
شايد اگه به حرفم گوش ميداد براي هميشه موبايلشو بهش برميگردوندم يا شايد حتي بهترشو براش ميخريدم ولي اون كي اين كارو ميكنه؟ تنها كاري كه ميكنه لجبازيه
اون بچه ست!خيلي بچه ست از هر نظر ولي پدرم گفت نوه ميخواد
اول خودم به اين درخواستش خنديدم ولي از يه جهت...شايد اگه بچه دار بشيم سر سحر گرم بشه و كمتر مشكل درست كنه!
كي فكرشو ميكرد انقدر به اين دختر لوس و لجباز و بدعنق وابسته بشم؟دوستش دارم...من عاشقشم ولي اين حس بده...خيلي بد! داره موقعيت من و تمام برنامه ريزي هام رو خراب ميكنه
شانس آورديم چون موقعي كه سحر داشت با مادرش صحبت ميكرد پدرش هنوز نرسيده بود.
احتمالا اون مرد به محض تموم شدن جلسه رفته فرودگاه چون شنيدم مادرش گفت كه پدرش رسيده و به خاطر همين مجبور شدن قطع كنن
خدا كنه تو اين مدت دل سحر براي كس ديگه اي تنگ نشده باشه...
مادر سحر گفت كه پدرش دلتنگ دخترش شده...به خدا قسم اگر ميتونستم اون مرد رو به بدترين شكل ممكن ميكشتم ولي...
از ماشين پياده شدم و به عمارتم نگاه كردم...
سحر اون تو روحش هم خبر نداره كه من اينجام...عشقم اين تقصير خودته...
ياسر قبلي مرد...
هه!تاييد كرد كه من شيطانم؟
پس از اين به بعد زندگي رو براش جهنم ميكنم...
------------------
نظر؟؟؟؟؟؟😱

أنت تقرأ
Forced
Teen Fictionپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!