Chapter 37

626 84 38
                                    


لباسارو از توي ماشين لباس شويي بيرون آوردم و با حرص ريختم توي سبد و با پا شوتش كردم اون طرف و رفتم سراغ ماشين لباس شويي بعدي و همين كارو كردم...به هيچ وجه من لباس هارو پهن نميكنم روي بند تا خشك بشه

بعد همون طور كه مرضيه گفته بود رفتم توي آشپزخونه.من به اينجا تعلق ندارم پس نبايد ازم انتظار داشته باشن ديگه...مگه نه؟

ظرفاي كه خشك شده بودن رو برداشتم تا مثلا بذارم سر جاشون!جوري كه بقيه شك نكنن بهشون يه لبخند مسخره زدم و اون خدمتكارهاي ساده هم جواب لبخندمو ميدادن

حدود بيست تا بشقاب بود و تقريبا ده قدم مونده به كابينت ظرف ها،اونا رو ول كردم و همه شون يهو افتادن روي زمين سنگي آشپزخونه و خرد شدن.به كار خودم خنديدم و افتخار كردم

صداي بلندي كه توي اون سالن بزرگ پيچيد،باعث شد همه سرها به سمت من بچرخه.كي جرئت داره به من حرف بزنه؟

لبخندم رو روي لبم حفظ كردم.شونه هامو بالا انداختم و رو به بقيه گفتم:
"سنگين بود،مچم درد گرفت...به كارتون برسيد"

چندنفر دوباره به كاري كه ميكردن مشغول شدن ولي بغضي ها هنوز به من نگاه ميكردن.به خرده شيشه هاي كف زمين نگاه كردم و ادامه دادم:
"يكي هم بياد اينا رو جمع كنه"
و به زير پاهام اشاره كردم

با دقت از كنار اون گندكاري رد شدم و خيلي ريلكس توي آشپزخونه شروع كردم به قدم زدن

مرضيه سريع به طرفم اومد و با عصبانيت گفت:
"تو مشكلت چيه؟"

شونه هامو بالا انداختم و با بيخيالي گفتم:
"پيش مياد ديگه"
و از كنارش رد شدم

شنيدم اون آه بلندي كشيد و راه مخالف منو ادامه داد

درحالي كه دستام رو پشتم برده بودم مثل بازرس ها توي آشپزخونه قدم زدم.مرضيه از دور تقريبا داد زد:
"سحر حواست به غذا باشه"

چشم...حواسم هست...ولي با يكم شيطنت!

همينه! كار هرروز من توي اين مدت گوش كردن به حرفاي مرضيه و گند زدن به نظم هرجايي كه آرامش داره

سمت اجاق گاز رفتم و غذا رو چشيدم. مزه اش عالي بود ولي من كه قرار نيست اين غذا رو بخورم! ياسر امروز قراره ناهارش رو با چندتا از همكارهاش بخوره پس...بايد حسايي نمك گير بشن...

حدود دوتا قاشق غذا خوري توي غذا نمك ريختم. الان بهتر شد!

لبخند شيطاني زدم و از كنار اجاق گاز هم رد شدم و به بقيه خدمت كارها نگاه كردم و رفتم تو فكر...

يك ماه از روزي كه ياسر دستور داد من مثل يه خدمتكار بايد كار كنم ميگذره.

سه هفته پيش نيمه هاي شب بود كه ياسر در اتاق رو باز كرد و پشتش بست و بهش تكيه داد و با لبخند به من خيره شد

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن