Chapter 48

534 76 30
                                    


"چي؟!"
صداي دادش توي سرم پيچيد

شونه هام رو بالا انداختم و با خونسردي جواب دادم:
"من فقط آرزويي كه كردم رو گفتم ياسر..."
و از پشت ميز بلند شدم و چند قدم فاصله گرفتم

دستشو پشت گردنش كشيد و سعي كرد آروم باشه:
"چرا...چرا بايد همچين آرزويي كني؟"

با حرص پوزخند زدم
"چون...ياسر!من فقط ميخوام به كشورم برگردم"

"تو اينجا همه چي داري!چرا..."
حرفشو قطع كردم:
"همه چيز پول و رفاه نيست!من نياز دارم بعد از يك سال خانواده مو ببينم!دوستام!باورت ميشه يه سال گذشته؟"

"درسته!"
ايستاد و دستشو تو هوا تكون داد و ادامه داد:
"يه سال گذشته و تو الان يه خانواده كامل داري!"

هوفي كشيدم و رومو ازش برگردوندم
"آره...تو حتي صبر نكردي يك سال از ازدواج مون بگذره و بعد منو باردار كني؟"
يك ثانيه بعد از اون حرف،پشيمون شدم

"تو الان داري ميگي از داشتن اين بچه...از زندگيت ناراضي اي؟"

"واقعا ياسر؟"
سمتش برگشتم و ادامه دادم:
"چطور بحث به اينجا كشيده شد؟"

سكوت كرد.ميدونستم داره ميميره تا سرم داد بزنه و بگه چقدر احمقم با وجود اون همه سخنراني هايي كه درباره دور بودن از خانواده ام كرد ولي ساكت موند

از موقعيت استفاده كردم و اين دفعه با استرس پرسيدم:
"آرزوي من برآورده ميشه يا نه؟فقط با يك كلمه جواب بده"

خدا ميدونه اون لحظه چقدر دعا ميكردم كه جوابش مثبت باشه! با همه ي اون بدي هايي كه خانواده ام در حقم كردن،ولي بازم اونا خانواده ام هستن و مطمئنا اونا دوست دارن تا دختر و نوه شون رو ببينن!

اگه زندگي من نرمال بود، الان كنار خانواده ام درگير كنكور و دانشگاه بودم ولي خب...سرنوشت من اينجوري نوشته شده بود كه ازدواج كنم و توي تولد هجده سالگي بچه داشته باشم و آرزوم ديدن پدر و مادرم باشه

ياسر به جلو خم شد و آرنج هاشو روي زانوهاش گذاشت.پاهاش روي زمين ضرب گرفت و معلوم بود كه واقعا استرس داره

نگاهشو به زمين دوخت و بعد از چند لحظه يه نفس عميق كشيد و جواب داد:
"نه"

~

"واقعا هيچ وقت اين اتفاق نيفتاد؟"

لبخند زدم و دستمو روي شونه استخواني و ظريفش گذاشتم و گفتم:
"تا سه سال بعد از اون اتفاق،نه!اين كار رو نكرد ولي..."
مكث كردم و با لحن شيطنت آميز حرفمو ادامه دادم:
"هي!بذار بقيه شو بخونم خودت ميفهمي!"

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن